Wednesday, June 25, 2008

گفته بودم منو تحت فشار نذار، یهو دچار جنون آنی می شم و کاری می کنم و یا حرفی می زنم که نباید.
گفته بودم من خسته ام، خوابم میاد.
گفته بودم گریه هات عصبی ام می کنه، اعصاب اضافه ندارم که هر بار پشت تلفن هق هق های تو را بشنوم..
گفته بودم امکان نداره..
گفته بودم ....

ظاهرن دیشب بین خواب و بیداری، وقتی که چشم هام را نمی تونستم باز نگه دارم و دراز کشیده بودم روی تخت، قبول کردم ازدواج کنم!
که تو یه خونه زندگی کنیم ولی نه من اونو ببینم، نه اون منو. کاری به کارم نداشته باشه و ....

گفته بودم باشه! زنت می شم.. من صبح کلاس دارم و باید بخوابم. شب بخیر !

صبح انقدر عجله داشتم که مبادا دیر به کلاس برسم، یادم نبود چه شده دیشب و ساعت 2 بعد از نیمه شب "بله" را گفتم.

2 comments:

Anonymous said...

مبارکه!!!!!!!!!
یوهووووووووو
بلاخره دینا جونم بله رو گفت!!!!!

Anonymous said...

دنیا جونم! دورت بگردم!! فکر این قلب مارو هم بکن!!! یعنی چی؟؟؟ یعنی حالا جدیه :)؟؟؟ یعنی بادا بادا و اینا :دی؟؟؟ مبارکه مادر :)))))))))))