Saturday, November 1, 2008

انگشت را می فشارم روی زنگ. در باز می شود. دوباره و دوباره زنگ می زنم تا آیفون را بردارند. می گویم زود باشید بیاین! می گوید حالا تو بیا بالا..
از پایین پله ها داد می زنم: من گشنمه.. من گشنمه.. زود باشید! من می خوام برم خونمون..
شوهرش ایستاده جلوی در خونسرد لبخند می زند و می گوید بیا یه لیوان چای بخور.. صدای مینا می آید و می گوید من تازه دارم دکمه ی مانتوم را می دوزم..
دستش بالا و پایین می رود، نخ را می کشد و سوزن را دوباره فرو می کند در پارچه..

خبری از منا نیست. در ِ اتاقش را باز می کنم. دراز کشیده روی تخت. می گویم الان وقته خوابه؟ چقدر می خوابی؟
می گوید صبح زود پا شدم. سرم درد می کنه الان..
با همان مانتو و مقنعه می روم کنارش دراز می کشم. بغلش می کنم. مقنعه را در می آورم از سرم. می گویم منم دیشب خوب نخوابیدم.. ولی الان وقت خواب نیست.. قلقلکش می دهم. گازش می گیرم.. فشارش می دهم.. می خندیم
می گوید جوجه هلت بدم که می افتی. فکر کردی من بلد نیستم گازت بگیرم؟
می خندیم

چهار زانو می نشیند و می پرسد چه خبر؟
می نشینم و می گویم چه خبر؟ :دی

یکباره می گویم دوست دارم این ترانه رو..
دینا می گوید می دونم!

مادر سر می کشد در اتاق و می گوید چای آماده ست..

بابا با سر و صدا در اتاق را باز می کند. یکباره از جا می پرم. می خندد و می گوید ترسیدید؟
دینا با مداد طراحی عینکش را هل می دهد عقب تر و می گوید فوتبال تمام شد؟ در را باز بذار پس.. صدای تلویزیون را هم کم کن بی زحمت..

چشمهایم را به زحمت باز می کنم. می پرسد: ساعت چند خوابیدی؟ حواست هست چی دارم می گم؟
سرم را تکان می دهم.. ادامه می دهد: یه ربع دیگه پاشو یه سری به غذا بزن و هم بزن. قاشق گذاشتم همونجا.. نسوزه فقط.
گوشی تلفن را می گذارد نزدیکم که با دراز کردن دستم بهش برسم. و می گوید من باید برم بانک! دنیا! کم خوابیدی؟ حواست هست؟ نسوزه فقط..
بیشتر از نیم ساعت گذشته که زنگ می زند. قید خواب را زده ام. انگار که هیچ توضیحی قبلن نداده! می گوید یه قاشق گذاشتم همونجا نزدیک گاز، برش دار و غذا را هم بزن که یه وقت ته نگرفته باشه.. می گویم تازه بهش سر زدم. هیچیش نشده.

می گوید چای؟ یعنی من برم بریزم؟ اصلن امکان نداره..
می گویم داری می ری این لیوان را هم ببر بی زحمت :دی

می گوید من اینو بهت نگفتم البته! خودت که می دونی.. داشتیم می رفتیم، بابا گفت معلومه خیلی به دختره سخت می گذره. خواهرت فراری شده! آمل که بود راحت زندگی می کرد و آروم بود.. دعا کن زودتر این زمین یا خونه فروش بره یه ماشین بخرم براش.. راحت بره و بیاد. کمتر اذیت بشه..
فکر نمی کردم باباهه متوجه شده باشد..
ادامه می دهد: دختره ی لوووووووووووس !! دیدی تو رو خدا؟