Sunday, November 23, 2008

سرم می چرخد و سنگین و سنگین تر می شود.. درد می پیچد.. از پیشانی می گذرد و می رود تا پشت و می چرخد کنار گوشهایم و بر می گردد به پیشانی و هجوم می آورد به عضله های صورتم..

از درد ست شاید اشک ها که گوله می شود و سر می خورد روی گونه ها.. دندانها فشرده می شود روی هم و فکی که انگار در حال انفجار ست از فشار دندانهایی که قفل شده اند روی هم و قدرت جدا کردنشان نیست..

گلویم می سوزد و چای هم از مجزای باریکش نمی گذرد و گیر می کند. مجبور می شوم یکباره همه را بیرون دهم تا از خفگی برهانم خود را..

سرماخوردگی هم بد دردی ست. به قلب هم هجوم می آورد حتی..