سرم می چرخد و سنگین و سنگین تر می شود.. درد می پیچد.. از پیشانی می گذرد و می رود تا پشت و می چرخد کنار گوشهایم و بر می گردد به پیشانی و هجوم می آورد به عضله های صورتم..
از درد ست شاید اشک ها که گوله می شود و سر می خورد روی گونه ها.. دندانها فشرده می شود روی هم و فکی که انگار در حال انفجار ست از فشار دندانهایی که قفل شده اند روی هم و قدرت جدا کردنشان نیست..
گلویم می سوزد و چای هم از مجزای باریکش نمی گذرد و گیر می کند. مجبور می شوم یکباره همه را بیرون دهم تا از خفگی برهانم خود را..
سرماخوردگی هم بد دردی ست. به قلب هم هجوم می آورد حتی..
Sunday, November 23, 2008
Posted by Donya at 11/23/2008