Sunday, November 2, 2008

شبنم می گوید چرا هیچ کدامتان عروسی نمی کنید؟ زود باشید یه مهمونی، عروسی راه بندازید.
می گویم نه! اینجوری فایده نداره.. یکی از ما 4 نفر که عروسی کند آنوقت یک جای خالی می ماند این وسط که دیگر پر نمی شود. دیگر این خوشگذرانی ها و الواتی های 4نفره مان را نخواهیم داشت. باید یه دوست مشترک پیدا کنیم که در شرف ازدواج باشد و یا شوهرش بدهیم :دی
میهن می گوید: شادی !!
همه می خندیم. می گویم به نظرت خوشبینانه نیست اگه فکر کنی دعوتمون می کنه؟
شکوفه- ما زنگ می زدیم دعوتش می کردیم بیا بهت شام بدیم، نمی اومد.. حالا انتظار داری زنگ بزنه بهت و بگه حتمن باید بیای عروسیم؟
می گویم فیروزه !! میهن و شکوفه تا عید فرصت دارید باهاش دوست شید :دی
شبنم: به نظرت من دعوتم اونوقت؟ چاره اش اینه که تو داری میری ماها را هم ببری همراهت.
می گویم اوهوم! اینم فکر خوبیه.. دعوتتون می کنم عروسی فیروزه :دی
شکوفه- بچه ها بیاین همگی یه دوست جدید در شرف ازدواج پیدا کنیم..
نگاهش را می گرداند و یه دختر و پسر جوان را نشان می دهد و می گوید به نظرت اینها چطورن؟ بریم بگیم: شما انتخاب شدید. برنده ی خوش شانس ما هستید! ما می خوایم باهاتون دوست بشیم..
می گویم ولی فکر کنم بعد بهمون میگن دیر رسیدید خانم ها! ما خیلی وقته ازدواج کردیم و منتظر به دنیا اومدن بچمون هستیم
:)))))))))))