Friday, November 21, 2008

گاو من اسمش "گاو" است

امروز* یک کشف عظیم کردم. می شود سر کلاس مبانی کارگردانی - بخوانید فلسفه!- نشست، در مورد تم و موضوع، درگیری ها و بحث ها را شنید ولی به گاو سفید و سیاه فکر کرد!
حتی می توان سوتی های استاد را هم با چشمهای گرد شده از تعجب دنبال کرد تا آخر سنگینی نگاه و چشمان متعجبت را ببیند و بپرسد "چه شده؟" و تو با همان تعجب که امتداد دارد، گاو سفید و سیاهت را در دستت تکان دهی و بپرسی " شما در مورد اتللوی شکسپیر صحبت می کنید دیگه؟ پس چجوری اتللو می تونه زیبا و معصوم باشه و یک زن نقشش را بازی کنه؟ " بعد استاد بخند و بگوید " من گفتم اتللو؟" و خنده اش بیشتر شود و ادامه دهد " منظورم دزدمونا بود!"
بعد گاو سفید و سیاه دوباره سرش را می اندازد پایین و نگاهش را از استاد می گیرد و با آرامش حرکت می کند. تازه ترین و سبزترین و خوشمزه ترین علف ها را از روی دفتر سبزم می بلعد.. انگار که مهمترین کار جهان را در لحظه انجام می دهد.
گاو سفید و سیاه چشمهای درشت و مژه های بلندی دارد که حتی در خلال نشخوار کردن دل می برد و عشوه گری می کند.
گاو سفید و سیاه من هیچ عکس العملی مقابل مَداد قرمز تو نشان نمی دهد و نمی توانی تحریکش کنی که شاخ بزند! تو مایه های "عزیزم ریز می بینمت !!" و فقط یک لبخند ملیح تحویلت خواهد داد.
گاو من اجازه نمی دهد کسی آرامشش را از بین ببرد. بدون اینکه خشمگین شود در موقع لزوم فقط یک لگد جانانه نصیب خاطی می کند!
استاد می گوید "شاه مرد، آنگاه ملکه مرد" ! به نظر گاو من این چیز مهمی نمی تواند باشد. اینهمه سفسطه چیدن بی معناست! چرا همه چیز را باید پیچیده کرد؟ بازی با کلمات می تواند راحت باشد. می شود راحت ترین کلمات و اتفاقات را هم پیچیده و دست نیافتنی کرد. به نظر گاو من اینها مغز را بخار می کند..
گاوم خمیازه می کشد و بدون اینکه وارد فلسفه ی وجودی "چرا چمن سبز ست" بشود.. دمش را تکان می دهد، پشتش را می کند به استاد و آرام آرام قدم برمیدارد تا از کلاس خارج شود.

* سه شنبه