Sunday, November 9, 2008

روزهایی که می توان حال بهم زن بود

چهارشنبه دور و برم دوستان متولد 68 و 69 ای هستند. از 8 صبح که دانشگاهم..
"آرام" همراهم هست و بعد که مانا و جیران و گاهی آرزو و آن دختره که هیچ وقت سیر نمی شد.. آها! شقایق!!
اگر" آرام" کلاس صبح را نپیچاند نهار را با هم هستیم و گاهی چای بعدازظهر تا کلاس ساعت 4 ..
انگار دنیای چند سال من ست "آرام". شاد و پر از شیطنت و بی خیال درس و مشق حتی..

فکر کن منی که همان هفته های اول تمام 3 غیبت مجازم به ته می رسید. محسن می رفت و می آمد ساعتها نصیحتم می کرد که درس بخوان! درس بخوان! بیشتر بخوان.. بعد منکه با بی خیالی طی می کردم ولی تقریبن نمره هایم با دینا برابر بود - این حرص در آور بود. چون من نصف او به خودم زحمت می دادم-.. صبح ها که به زور و ضرب بیدار می شدم و کلاس پیچاندن ها برای خوابیدن و حوصله نداشتن و ...

حالا گاهی فکر می کنم به موجود غیرقابل تحملی تبدیل شده ام که هی می زند توی سرش تا زودتر این کتاب را تمام کند و کتاب بعدی را شروع و بعدی و بعدی ها.. هی این در و آن در می زند برای پیدا کردن این نمایشنامه ها و مدام حس می کند عقب ست و وقت کم ست و باید تندتر بخواند و بدود..