Friday, November 14, 2008

آدمیزاد بنده ی عادت ست؟ و یا زود تغییرات و شرایط جدید ته نشین می شوند در وجودش؟

استادی که جلسه ی اول مثل سگ ازش می ترسیدم را روز به روز بیشتر دوست می دارم. هفته به هفته می فهمم چه شانس بزرگی ست که درست همین امسال که او هم هست و درست همین امسال که من ترم یک و سه را هم زمان می گذرانم فرصت این را دارم که سر کلاس این آدم بنشینم و یاد بگیرم..

دارد این آشنایی ها ته نشین می شود.. چند هفته گذشته؟ با آرزو هم گام که شدم گفت چقدر دوست پیدا کردی تو!! چقدر سلام علیک می کنی؟
فکر کردم راست می گوید؟ امروز که به سمت آموزش و کلاسهای مطرود این دانشگاه می رفتم که فقط بچه های نمایش سر از این قسمت دانشگاه در می آورند.. یاد حرف آرزو افتادم. آدمهایی که دیگر غریبه نیستن. دوست هایی که سلام می گویند، برایت دست تکان می دهند و آغوش می گشایند.. و حتی آدمهایی که دیگر دوستی های روز اول را ندارند و سر سنگین شده اند.

از این شهر هیچ نمی دانم.. جز پرنده هایی که از آسمان آبی اش در گذرند و من عاشقشان هستم.. ولی دارم دلبسته ی این آدمها می شوم.