Sunday, November 2, 2008

یه قانون کلی در جهان وجود داره! وقتی باید یه داستان تقریبن کوتاه و یه نمایشنامه را تا قبل از 7صبح فردا بخونی حتمن.. وقتی باید دو تا متن بنویسی اونم ایضن تا قبل از 7صبح فردا.. وقتی استاد گرام کلاس 5شنبه را پیچونده و بجاش یکشنبه بعدازظهر کلاس گذاشته و..

تا ساعت 10 صبح تو رختخواب کش و قوس می یای و راحت هم نمی تونی بخوابی به خاطر اون عذاب وجدانه که گوشه ی ته دلت هست و هی می گه پاشو حداقل کتاب بخون! و هی دو دو تا چهار تا می کنی که برم امروز؟ نرم؟ برم؟ نرم؟
تا شکوفه زنگ می زنه و می گه هوا آفتابی و خوبه.. بریم بیرون؟ استقبال می کنی و می گی چرا که نه؟ :دی
انگار منتظر بودی یه دلیل قانع کننده!!! پیدا کنی که کلاس امروز را نری..

بعد که کتاب به دست می ری می شینی تو آشپزخونه که هم چای بخوری و هم بفهمی این ساموئل - نکه رفیق شدیم با هم! تازه گاهی سامی هم صداش می کنم :دی- چی نوشته.. مامانه سر می رسه و تو که هیچ وقت ِ هیچ وقت در سبزی پاک کردن مشارکت نمی کنی، کتاب را می بندی و در خلال حرف زدن چند تا سبزی هم پاک می کنی به اصطلاح! تازه بعد موقع شستن دستت، تمام ظرف و ظروف رویت شده در سینک ظرفشویی را هم می شوری..
بعدش هم میای پای ریدر و حس می کنی اصلن نمی شه از جهان بی خبر ماند!! گاهی محض خاموش کردن عذاب وجدان و اینها یه نگاهی هم به این کتاب که باز مونده این گوشه هم می ندازی احیانن..