Sunday, November 9, 2008

هفته ی قبل که با شبنم و شکوفه و میهن رفتیم همان جاده ی دوست داشتنی من که هر دوست نازنینی که مهمان من بوده در اولین فرصت سفری به آنجا داشته :دی

آزاده یادت هست آن جاده هایی که رفتیم تا گم شویم و آن جاده ای که تا امامزاده رسید و وقت نشد بقیه اش را هم برویم؟ به شکوفه گفتم این را تا نصفه رفته ایم، این بار برویم ببینیم واقعن بن بست ست یا نه؟ گفت ما فقط جاده هایی رو می ریم که تو قبلن رفتی و می شناسی!
این بار دیگر نترسیدند.. چون دنیا چند باری این جاده ها به سمت شهر همسایه، را رفته بود ولی هیچ کدام پایه نبودند جاده های جدید کشف کنیم.
من به یادت بودم اما، که با صبوری و همراهی.. تمام آن جاده های خاکی که معلوم نبود به کجا می رسد را همراهم آمدی. و با هم تجربه کردیم بالا و پایین پریدن ها، از درخت بالا رفتن ها، در باد دویدن ها و ... را

می دانی؟ فکر می کنم من و تو فراتر از روز تولد مشترکمان با هم اشتراکات داریم.

دلم برایت تنگ ست.. کاش باز فرصت دیداری تازه باشد.