بابا می گه دختره دانشجوی کامپیوتر بوده تو ساری، گاز که قطع شده و سرد بود خیلی، مادرش بهش می گه بیا اینجا. دختره هم با اتوبوس حرکت می کنه ولی اتوبوس تصادف می کنه و دختره می میره.. فردا سومش هست.
بابا می گه می شناسیش. دوستت، مادرش خانم سین هست دیگه. می گم آره، میهن.. می گه دختر ِ برادر ِ مادرش!
می گم دختر برادرش که می شه بهار.. بهار هم تهران، کامپیوتر می خوند. همونی که یکی، دو سال پیش مادرش فوت کرد.
بابا می گه اون برادرش که زنش مرده نه! یه برادر دیگه اش.. دارم می گردم توی حافظه ام دنبال دختر دایی میهن که می شه دختر عموی بهار.. انگار نمی شناسمش یا شاید هم دیده باشمش همراه بهار و میهن.
جرأت نمی کنم زنگ بزنم به کسی..
امیدوارم بابا اشتباه کرده باشه. این جور وقتها حتی نمی تونم زنگ بزنم. زنگ بزنم بگم چی؟ غم آخرتون باشه دوستان عزیزم؟ دختر دایی و دختر عموی هم سن و سالتون را خدایش بیامرزد، اونم تو خانواده ی شما که بیشتر از یک فامیل بودید برای هم. حداقل بهار و میهن مثل دو تا دوست صمیمی بودند بیشتر تا یکی از اعضای خانواده. هیچ گفتنی ندارم این جور وقتها..
هیچ حرفی.. جرأت پرس و جو هم ندارم این بار..
Monday, January 14, 2008
من دلم شور می زنه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
Thats really sad :(
...
متاسفم دخترک .. از ته دلم متاسفم .. دلشوره ات هم طبیعی است ... می بوسمت
وای... آدم چی می تونه بگه؟>؟؟ وقتی این چیزارو می خونم یکی تو دلمو چنگ می زنه...