Saturday, January 19, 2008

دورها آوازیست؟

من حتی حرف زدنم هم نمیاد. من ه پر حرف که آسمون و ریسمون را به هم پیوند می داد، حالا حرفم نمیاد. یه عالمه حرف هست که مزخرفه. فقط برای فراموش کردن ه. برای ماله کشیدن روی همه چیز..

می تونم از دیشب بنویسم ولی نه از همه ی دیشب. از سینا و وروجک های دیگه..
که سینا (پسرعموم) خیلی خره!! و باز اسم منو یادش نبود. آرین (بچه ی دختر عمه ام) خر تره! به من می گفت "این دختره" و سینا را مسخره می کرد که با دختر ! بازی می کنه ولی خودش هم با ما بازی می کرد..
می تونم از ایمان (پسرعمه ام) بنویسم که هر چقدر بهش می گفتیم این بازیه فقط! ولی با تمام قدرتش ضربه می زد و گاز می گرفت وقتی که بهم حمله می کرد..
می تونم از سینای نازک نارنجی تعریف کنم که اگه بهش توجه نمی کردی و آرین و ایمان باهاش بازی نمی کردن گوله گوله اشکهاش جاری می شد و به من می گفت با اونا بازی نکنیم دیگه و راهشون ندیم! شاید چون نمی تونست ریاست کنه و حرف حرف خودش باشه..

می تونم از کمی قبلتر بنویسم.. از خواب بعدازظهر..
که روی تخت وول می خوردم و راضی نمی شدم از پتو دل بکنم، آرین sms داد. زنگ زدم و گفت همین نزدیکی ها ست ولی فردا که امروز باشد عاشورا بود و ندیدمش. کدام کافی شاپی روز عاشورا باز هست؟ یا در کدام خیابان این شهر می شود بدون دغدغه و نگرانی یک دوست قدیمی را دید؟
آره، من هنوز دراز کشیده بودم و فکر می کردم. به بی حوصلگی هایم شاید. به علیرضا هم باید زنگ می زدم، تولدش بود.. برای شرکتش اسمی پیدا نکرده بودم. لابد باز می گفت "از بس که تنبلی!!" ..
خم شده بودم از روی تخت، دستم را دراز کرده بودم تا بسته ی چیپس را از دست منا بگیرم. یک دانه چیپس برداشتم و بسته را دادم دستش و گفتم ماست! ظرف ماست را گرفت جلوم و چیپس را فرو کردم تویش و گذاشتم دهانم..
خوشم آمد از این بازی! دوباره گفتم چیپس!! دانه ای برداشتم. دوباره گفتم ماست و ظرف را گرفت سمت من.. دوباره و دوباره و دوباره باز هم.. و منا که عاصی شد گفت امر دیگه؟!
ولی خوشم آمده بود از این بازی چیپس و ماست!!

یه عالمه کلمه توی ذهنم وول می خوره و بالا و پایین می ره ولی حتی نمی شه باهاشون یه جمله ی درست ساخت. مثل روزهای من که شده پر از سردرگمی و خستگی و خستگی..

دیشب به این فکر کردم شاید بتونم چشمهام را ببندم و خودم را بسپارم به دست امواج.. سعی کردم توی خیالم همراه جریان آب حرکت کنم و اجازه بدم این رودخونه منو ببره به هر سمتی که دوست داره..
فقط کافیه بپرم توی آب . فقط کافیه یه "بله" از دهنم در بیاد و همه چیز طی بشه و بگذره بدون اینکه سعی کنم بر خلافش شنا کنم و یا دست و پا بزنم برای خلاص شدن..
فکر کردم می تونم ریسک غرق شدن یا از دست دادن قسمتی از وجودم را بپذیرم و تحمل کنم یا نه؟!

من گفته بودم آدمها قدرت سازگاری با شرایط خیلی سخت را هم می تونن داشته باشن. آدمها قدرت سازگاری با هر آدمی را می تونن داشته باشن، حتی دشمنشون و می تونن سالیان سال نفرت را در وجودشون مخفی کنن ولی اجازه بدن رودخونه هر سمتی که می خواد ببرتشون.
آیا من همچین سازگاری و توانی را خواهم داشت؟!

من یه جنگ هر روزه و هر لحظه ای را راه انداخته بودم تا آب منو نبره. و مسیری که خودم فکر می کنم را طی کنم ولی این ضربه هایی که موج ها بهم زدن و پرتم کردن این ور و اون ور، خسته و مریضم کرده..

فکر کردم اجازه بدم به خودم تا غوطه ور بشم توی این آب پر تلاطم.. با اینکه شنیدم غرق شدن سخت ترین نوع مردن می تونه باشه وقتی که ریه هات پر از آب می شه و قدرت نفس کشیدن ازت گرفته می شه..

می تونم سرم را به علامت مثبت تکون بدم حتی، بدون هیچ کلامی.. و تا ابد سکوت کنم.

2 comments:

Anonymous said...

سلام دنیا جونم. این جوری که می نویسی نگرانت میشم عزی من.امیدوارم خوب باشی همیشه آروم باشی همیشه. واز همه مهمتر شاد باشی همیشه.

Anonymous said...

didi , gahi be dardesare beham zadane moj hichi nemiarze...delam chips o mast khast..