Monday, April 7, 2008

حالم بهتر از چند ساعت پیش هست. دیدم چیزهای خیلی مهم تری برای نگرانی و توجه وجود داره.

برای تو که شکر خدا این روزها کاملن ازت بی خبرم فقط می تونم بنویسم:
به راستی خریت تا کجا؟!

کاش این یکی، دو روزه با مریم و سهیل تماس می گرفتم و از این تعارف های احمقانه کم می کردم. با اینکه بارها بهشون گفتم هر کاری دارن تماس بگیرن ولی همه ی بار را دارن یک تنه به دوش می کشند. امشب که دیدمشون حسابی نگرانشون شدم. توی چشمهاشون پر از خستگی و اضطراب بود. خدا را شکر امشب قرار داد خونه را بستن و یه بار از روی دوششون برداشته شد.

دیروز مهسا می گفت نمی دونی چقدر سخته عروسی گرفتن. همش دارم فکر و خیال می کنم.
می گم چرا عزیزم.. کاملن می فهمم! واسه همینه که هر کدوم از نزدیکانم ازدواج می کنن من پشیمون می شم و خدا را شکر می کنم که به فکر ازدواج هم نیستم!

1 comments:

Anonymous said...

manam ham be in natije residam :)