گاهی حس می کنم این لحظه ها را باید ببلعم. که شاید زود تمام شوند و فرصتی دیگر نباشد. ساعت را نگاه می کنم و با تعجب می گم ساعت ده و نیمه؟!! سر تکان می ده و می گه آره.. فکر کنم ساعت 9 بود اومدیم خونه. شام بخوریم؟
نگاهم می افته به سیب زمینی های سرخ شده.. 3 تا چنگال میاره و می ذاره گوشه ی بشقاب بزرگ سیب زمینی. می گه ظرف کمتر کثیف کنید! می گم قبلنا اینجوری نبودی! چرا انقدر تنبل شدی؟ حالا دو تا دونه ظرف قراره بشوری.. ببین چه قدر غر می زنی! خوبه سیب زمینی ها را هم سرخ کردم.
می گه خب تقسیم کار کرده بودیم.. می گم قرار بود فقط سیب زمینی پوست بکنم و خرد کنم، سرخ کردن پای تو بود.. و سس می ریزم روی سیب زمینی ها..
نون را از یخچال در میاره و می گه فقط همین یه بسته ست. می گم خب اینکه کم نیست. زیاد هم هست! می گه فردا صبح چی؟
مریم می گه 3 تا نونوایی همین نزدیکی هست. می گم اوهوم. یه کوچه بالاتر، یه کوچه پایین تر! می تونی خودت انتخاب کنی عزیزم.. می گه یعنی دنیا جون صبح می ری نون می خری عزیزم؟
می گم شرمنده، من همچین فداکاری عظیمی نمی کنم! امروز به حد کافی برات فداکاری کردم وگرنه هیچ وقت پایه ی سیب زمینی سرخ کردن نیستم.
می گه پس نون زیاد نخورید، برای صبحانه .. یعنی صبحانمون هم بذارید!
مریم خداحافظی می کنه و می ره خونه اش - طبقه ی بالایی - .
می گه چند صفحه جزوه ام را بنویسم، فردا دیگه فرصت نمی کنم. می گم باشه.. اون می نویسه و من حرف می زنم. اون حرف می زنه و من گوش می دم..
می گه این بلاتکلیفی بده. اگه قراره پاییز عروسی بگیریم که دیگه باید از خرداد بیفتیم دنبال کارا، اگه عید، که وقت هست. ولی این بلاتکلیفی خیلی بده.. باید بگم تا آخر اردیبهشت تکلیفمون را مشخص کنن.
می گم اوهوم.. چند ماه دیگه که بری، دلم برات تنگ می شه..
Wednesday, April 9, 2008
Posted by Donya at 4/09/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: