Sunday, April 13, 2008

آخرین باری که اینجا آمدم، همه جا سفید بود.. برف بود و برف.. سپید بود و سپیدی.. و حالا تا چشم کار می کند سبز ست و سبزی و بوی بهار به مشام می رسد.
عادت دارم روی لبه های این دیواره ها راه بروم، بدوم، جست و خیز کنم، بالا و پایین بپرم و ریه هایم را پر از هوا کنم.. ولی امروز اسم "مربی" را یدک می کشیدم و با احتیاط بالا و پایین ها را می رفتم که وقتی پسرکی شیطان جست و خیز می کرد حرفی داشته باشم و بگویم " آرامتر.. نپر! ندو ! مواظب باش.. "

روز جهانی یک چیزی بود، مرمت و نگهداری ابنای تاریخی؟ یا همچو چیزی.. سازمان میراث فرهنگی با همکاری کانون پرورشی مسابقه ی نقاشی از مقبره ی شیخ زاهد گیلانی برگزار نموده بود. هیئتی که از مرکز استان آمده بود و دوربین به دست، محض ثبت اینهمه اهمیت به میراث و تاریخ لابد! میان این 20 تا کودک و نوجوان می چرخیدند.
و دیوارهای سفید و پر از شیار و خط و خطوط سیاه و کج و معوج لابد از اینهمه توجه، سفید می شدند و رنگ می گرفتند.
میان بچه ها تردد می کردم و با هر صدای کشدار و رسای "خانوووووووووم" به سمتی پرت می شدم. یک به یک توضیح می دادم که فقط چیزی که می بینی را بکش، قرار نیست کل این فضا را جا بدی در کاغذ. نترس، ایراد نداره، ادامه بده، ادامه بده و ...
از این ور به آن ور، بارها و بارها دور این ساختمان گشتم و گشتم تا سؤالی بی جواب نماند. شیما یک سمت می رفت و من در جهت مخالف، شیما به سمت من می آمد و من به سمت دیگری.. با این حال باز بچه ای پیدا می شد که نقاشی به دست دنبال "خانوم" بگردد و به نزدیک ترین فردی که در دسترسش بود – من یا شیما – نقاشی را برای گرفتن تأییدی نشان دهد.

خستگی ماند برای ما ولی دوباره، لذت بودن و کار با بچه ها امروز همراهم بود.

2 comments:

Anonymous said...

چی خانم معلم با شخصیتی
:-P

. said...

سلام :ي