Saturday, April 19, 2008

سکوت

- می خوام حرف بزنم!
یک لایه نگرانی صورتش را می پوشاند و با ترس می پرسد چی شده؟
- چیزی نشده. می خوام حرف بزنم خب..
دوباره با نگرانی و شدیدتر می پرسد چی شده؟
- چیزی نشده. فقط می خوام جفتتون حضور داشته باشید که طبق معمول پاس کاری نشم بینتون.

فکر می کنم چقدر عجیب شده حرف زدن هایمان. خارج از روزمره و اتفاقات روز که باشد سریع حالت چهره ها عوض می شود. نگرانی، اضطراب و دلهره جایگزینش می شود. همیشه قرار نیست اتفاق بدی بیفتد تا من حرف بزنم.
راحت نیستیم. در عین ظاهر راحت و گرم و صمیمی مان، راحت نیستیم. من برای هر بار حرف زدن صدبار کلنجار می روم، صد بار مرور می کنم، خنده دار نیست که گاهی به خدا هم متوسل می شوم؟

عادت کرده ام برای نگفتن خیلی از حرفها.. این وسط که قرار به حرف زدن می شود، باید به خودم اعتماد به نفس تزریق کنم برای حرف زدن با شما! مضحک نیست اینهمه مقدمه چینی برای حرف زدن؟

فاصله های بین ما همیشه بوده. در عین حال که شاید فکر می کردیم صمیمی هستیم، دیوار ضخیم و محکمی ساختیم که وقتی شیارهایی مابینش درست می شود و قفل سکوت قرار ست شکسته شود، نگرانی جایگزینش می شود.

در عین حال که فکر می کردیم و شاید فکر می کنیم صمیمی هستیم، حرف نمی زنیم. شاید هم من حرف نمی زنم.. شاید من عادت کرده ام به حرف نزدن، نگفتن و نگفتن..