Monday, June 23, 2008

من الان کلی حرف و خاطره و داستان دارم از همین 2 روزی که از شروع کلاس ها گذشته ولی هم خسته ام خیلی و باید بخوابم حتمن و هم فردا احتمالن لپ تاپ نخواهم داشت. یعنی اگه وقت کنم باید ببرم پسش بدم به پسرعموهه که درستش کنه. عرفان که امروز یه نگاه بهش انداخت، گفت ویندوزش را عوض کنی مشکلاتش حل می شه احتمالن!
فردا باز 8 صبح بیدار باید شوم و برم رشت. حدودای یک، یک و نیم می رسم خونه. ساعت دو و نیم، سه باید کانون باشم تا هفت و نیم. یادم هم نمیاد چی باید به این فینگیلی ها یاد بدم. یعنی همیشه همینجوریه! لحظه ی آخر تصمیم می گیرم موضوع اون جلسه چی باشه. خیلی بده؟ خب بده دیگه.. چاره چیه؟ :دی
در حالت عادی وقتی با بچه حرف می زنم، من همیشه کلی حرف دارم و تند تند و یک ریز حرف می زنم.. حالا این دو روز که وسط امتحانای بچه هم هست من هر بار تصمیم می گیرم یه ذره فقط انرژی فوت کنم برای بچه که به درس و مشقش برسه، بعدش یادم می ره و از کلاس و بچه ها و اتفاقات جالب شروع می کنم به تعریف کردن.. پرحرفی هام دو چندان شده ظاهرن :دی

من برم لالا .. کی می خواد صبح زود بیدار شه؟ ظلم که می گن، همینه واقعن..

2 comments:

Homeschooling with Soren said...

اینقده دلم می خواست که کانون مربی باشم..اما نمی شه که...من دلم می خواد..خوش به حالت

Anonymous said...

يعني من وايسادم شما آپ كني م نبيام اينجا بنويسما ...
نميدونم چرا فحشم نمي دي ... !!!؟؟؟