آنقدر که من از روبرو شدن با این آدمهای عزیز دچار استرس شده بودم و غمم گرفته بود از رفتن وسط نزدیکان و اقوام فیروزه، وحشتناک نبود.
من از پسش بر اومدم! با رسیدن فیروزه و گذشت زمان اوضاع بهتر هم شد. شب روحیه ها هم بهتر بود. اوج فشار در روز شنبه بود که من بی خبر بودم و فروزان تنها مونده بود. طفلکی حسابی عصبی بود.
فکر کنم تنها نکته ی وحشتناک وجود عسل و حورا در کنار هم بود که تا سر حد دق دادن ملت، پیش می رفتن. یعنی خدا نصیب نکنه همچین بچه هایی را.. هر بار این دو تا را من می بینم برای ماماناشون صبر آرزو می کنم و صدالبته برای خودم.
عسل جان که دیروز پاش را کرده بود در یک کفش و هی به مامانش می گفت منو کانون ثبت نام کن، می خوام برم کلاس دنیا جون!
حورای نازنین هم که تا منو دید می گه سلام خانم معلم! کی کلاس شروع می شه؟ از مامانش نپرسیدم واقعن اینو ثبت نام کرده یعنی؟
بی ربط: دیشب تصمیم داشتم بالاخره کامنتدونی اینجا و اونجا را خودم درست کنم ولی خونه نبودم. امروز هم که وقت نمی شه و باز می ماند.
Monday, June 16, 2008
Posted by Donya at 6/16/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
خدا به شما و خانواده ی محترمه صبر جمیل عنایت فرماید.آمین!