Sunday, June 22, 2008

مثل این بچه هایی که بابا، مامانشون برای اینکه تابستون ها تو کوچه ول نچرخن، دستشون را یه جایی بند می کنند و می فرستنشون پیش یکی کار کنه..
البته فکر کنم قدیم تر ها بیشتر این اتفاق می افتاده، الان شونصد جور کلاس هست که بچه را بفرستن تا کمتر آتیش بسوزونه تو خونه!
حالا حکایت من شده که فقط تابستونها می رم سر کار !
از شنبه من خانم نقاشی، خانم سفال، خانم مربی و خاله ی همه ی بچه های جینگیلی هستم! یعنی گاهی آرزو به دلم می مونه اسمم را صدا بزنن!
ولی باز جای خوش شانسی داره که هیچ وقت کسی منو "خانم کتابخونه" صدا نزده و نمی زنه! ماه منظر در کنار القاب عجیب و غریب دیگه ای که گاهی مورد خطاب قرار می گرفت، چند باری هم خانم کتابخونه نامیده شده بود و چنان من غش کردم از خنده، بچه ای که ماه منظر را صدا زده بود مات و مبهوت موند. سحر هم دعواش کرد! گفت مگه بچه کوچولو هستی؟ این خانم اسم داره..
امسال ماه‌منظر نیستش دیگه.. جاش خالیه.

یه عالمه تابستون گذشته از وقتی که منم مثل این بچه ها عضو کانون بودم.. هیجان انگیزه همکار شدن با خانم مربی های قدیمی ِ خودت که چند ساله از بهترین دوستات هستند.

این دو روز به سرعت گذشت. 3 تا کلاس سفال شنبه و 3 تا کلاس نقاشی یکشنبه.. دوباره فردا 3 تا کلاس سفال، پس فردا 3 تا کلاس نقاشی و ادامه دارد...

2 comments:

Anonymous said...

موفق باشى خانم معلم گل

Anonymous said...

اينجوري كه تعريف مي كني حوس مي كنم بيام ثبت نام كه ...