Wednesday, March 12, 2008

1 - 1

امروز: برنامه ی روزهایم لحظه ای شده. الان اصلن نمی دونم فردا و حتی امروز چه کارم و برنامه ام چیه؟ گاهی یادم می ره چند شنبه ست..

دوشنبه ی هفته ی پیش: قرار بود منو برسونن ترمینال. از خونه که رفتیم بیرون بابا یادش افتاد به یکی قول داده و باید بره بیمه. جلوی بیمه پیاده شد و گفت دینا را برسون و برو ترمینال. من با آژانس میام و ماشین را می برم!
به این فکر کردم روزی که قراره برم هم از سرویس بودن در امان نیستم..
اتوبوس خراب بود. حرکت نمی کرد. بلیط را تعویض کردم برای بعدازظهر..
غروب خیلی خسته و با زانو درد شدید رسیدم. طبق معمول ساعت خوابم هم ریخته بود بهم و تا نزدیکهای صبح خواب به چشمهام نمی اومد..

بر خلاف انتظارم و در کمال ناباوری همه ی کارام تا عصر روز سه شنبه تمام شد. نمره ام درست شد، امضا ها گرفته شد و تمام کارهای اداری به اتمام رسید..

حالم اصلن خوب نبود. تب نداشتم ولی از درون داشتم می سوختم. اون بیرون طوفان بود. عجله ای برای خارج شدن از دانشگاه نداشتم. باد و بارون انگار قراردادی امضا کرده بودند تا زمین و زمان را بهم بریزن و هر چیزی که دم دستشون بود را به پرواز در بیارن..
فاطمه تنها بود و شاید هم بهانه ای بود تنها نذاشتنش تا کلاسش شروع بشه..
دیدن بچه های قدیمی و چهره های آشنا خوب بود بعد از مدتها..

بابک یافت نمی شد، احسان گلایه مند بود که چرا دقیقن وقتی رفتم آمل که اون کلاسهاش را دو دره کرده و برگشته!

چهارشنبه ظهر، الی تایم نهارش را اومد خونه. برای سرکشی یکی از فرشگاهها باید می رفت و منم دعوتش را برای همراهی پذیرفتم.
نفهمیدم چرا فروشگاه به این بزرگی را باید نزدیک پلیس راه و دور از دسترس بسازند. واقعن کسی برای خرید اینهمه راه را می رفت؟
یه ذره کمکش کردم قفسه ها را ریخت بهم و چیدمانش را درست کرد و محصولات شرکتشون را طبق دستور پیش فرضی که باید اجرا می شد، مرتب کرد و کمی هم چرخیدن در فروشگاه..
با تأخیر رسیدم. من و الی حواسمون به ساعت نبود.
شناختنش سخت نبود. شاید فقط کمی لاغر تر از عکسش به نظر می رسید وگرنه همان بود..
یک گفتگوی نه چندان کوتاه که آخرش هم موفق نشد من ه به قول خودش بچه سوسول را ترغیب کند که به جمع معتادین و شیفتگان قلیان بپیوندم! گرچه گفته بودم قبلن هم بقیه ناکام مانده اند.. با اختصاص لقب سوسول هم هیچ جای بنده جریحه دار نمی شه که سعی کنم عکسش را ثابت کنم..

الی منتظرم بود تا مرکز شهر بریم برای خرید. به میدان اصلی که رسیدیم آدم آشنایی که امیدی به دیدنش نداشتم از کنارم رد شد و با هیجان گفتم " بابک "
فکر کنم چند قدمی از زمین فاصله گرفت با پرش ناگهانی! سر برگرداند و گفت ها؟ چی؟ من؟ دنیا؟ سلام؟ خوبی؟ بیا بریم بهت شام بدم..
می گم ترسیدی؟ می گه با دادی که تو زدی فکر کنم سکته کردم!

1 comments:

Anonymous said...

اتفاقي پيدات كردم

:)