Tuesday, March 11, 2008

سرد و تب دار

بغضی که راه گلویم را گرفته نمی شناسم. کنکاش می کنم در خودم. اثری از درد نیست جز کمرم که از دیروز ساز مخالف می زند و اشکی را لایقش نمی بینم.. تحملش کردم تا وقتی که بتونم روی پام بایستم و برم دکتر.
کتاب را می ذارم کنارم و منا را صدا می زنم. یک بار، دو بار و داد می زنم.. دینا با بسته ی پاستل جلوی اتاق سر می رسه و قبل از اینکه چیزی بگه می گم دستمال کاغذی بهم بده. بسته ی پاستل را می گیره طرفم و می گه می خوری؟ بلند تر و با تحکم می گم دستمال! من فقط دستمال می خوام..
می گه چه خبرته تو؟ خب باشه..

مامان جلوی در اتاق ایستاده. اشک هام تند تند سرازیر می شه و زار می زنم. می گه بیا یه چیزی بخور. می گم همین الان بالا آوردم. می گه آب میوه رو؟ دینا می گه یه قلپ که بیشتر نخورد..
می گم آب میوه رو، کته و ماست نهار رو و احتمالن قرصی که نیم ساعت پیش خوردم.
می گه خب این دلیل نمی شه چیزی نخوری. صدام به سختی از ته گلوم در میاد که می گه دارم می سوزم.. دارم می سوزم!
می گه پتو را از رو خودت بردار خب. می گم یخ می زنم.. یخ می زنم!!
می گه چه کار کنم؟ بریم بیمارستان؟ و انگار واقعه ی ترسناکی را یادآور دختر کوچولوش می کنه با دلسوزی می گه بریم سرم باید بزنی..
هیچ نمی گم و می ره..

اشک هام که تمام می شه دوباره کتاب را می گیرم دستم و روایت مسیح را می خوانم از مجلس.. به چشمهای داغم و سوزشش فکر نمی کنم. به خودم می گم واسه چی گریه می کنی؟ دل درد داری؟ دل پیچه؟ سر درد؟ اثری از هیچ کدام نیست.
فقط می سوزم..

به حامد که بی خبر زنگ زده، شرحی از حال و روزم می دم. می گم به حد کافی مواخذه شدم امروز و نصیحت شنیدم. لطفن تو دیگه دعوام نکن. می خنده.. آخرای صحبتمون انگار که باتریم تمام شده باشه کلمه ها به زور از دهنم در میاد و چشمهام سنگینی می کنه روی صورتم.

صبح تا ظهر کسی نبود. به تنهایی ام فکر می کردم. به مزیت ها و معایبش. کدام تقدم داشت؟ منی که با یک مسمویت غذایی ساده اگر تا ظهر کسی سر نمی رسید یک لیوان چای و نبات هم نتوانسته بودم بخورم و قدم هایم به آشپزخانه نرسیده بود.

برادر بسیجی ! ظهر sms داد چطوری؟ دنبال کارهای سفرم هستم و هنوز ویزام نرسیده و ... می گم انشالله درست می شه. مرسی. بد نیستم.
می نویسه چرا خوب نیستی؟ می دونم دلت برام تنگ می شه. دو، سه روزی بیشتر نمی مونم تا زیاد دل تنگ نشی!
لبخند مضحکی روی لبم نقش می بنده. نای خندیدن ندارم. می نویسم این خوب نبودن از مسمومیت غذایی ست نه دل ِ تنگ !

برای بچه که دیروز دعوایم کرده بود می نویسم قول می دم دیگه هیچ چیز کثیفی نخورم. غلط کردم !

لابلای خواندن کتاب فین فینی می کنم و دنبال دستمال دست دراز می کنم. می سوزم از گرمای بدنم و سردم ست..

برادر بسیجی و مومن و معتقد ! بعدازظهر انگار مجالی پیدا کرده تا زنگ بزند. آرام شروع می کند به پرسش از حال و روزم. با همان آرامش شروع می کند به نصیحت کردن و توصیه های ایمنی.. کم کم صدایش از حرص می لرزد. سکوت می کنم تا هر چه دوست دارد غر بزند. انگار خودش هم خسته می شود. می گه من چی بگم به تو؟ تو که به خودت هم رحم نمی کنی و مواظب خودت هیچ نیستی!
می گم خوب می شم! قرار نیست بمیرم که.. می گه منکه می دونم تا چند تا مثل منو تو گور نکنی دست بردار نیستی. چرا نرفتی دکتر؟
می گم کسی خونه نبود. بابا هنوز نیومده، ماشین هم نداشتم. می گه موقع حرف می شه خوب دم از استقلال می زنی. اونوقت تنها نمی تونی تا مطب دکتر بری؟
با این بنیه ی کمت هنوز از راه نرسیده 3 ساعت می تونی با دوستات بری پیاده روی ولی به خودت که می رسه کسی نبود؟ تا اخر هفته قرار مهمونی و دید و بازدیدی نداری؟
عصبانیت را لابلای تک تک کلماتش حس می کنم. می گم من تا ظهر از سرگیجه حتی نمی تونستم برم یه لیوان آب برای خودم بریزم. اونوقت انتظار داری می رفتم تو خیابون وقتی که ده دقیقه هم نمی تونستم سر پا بایستم؟
انگار منطقی این وسط برایش پیدا شده. با کمی مکث میگه آره خب.. اینو حق داری! ولی توی این 20 روزه چند بار مریض شدی تو؟ هنوز درد و خونریزی لثه ات تمام نشده پا می شی می ری سفر. خستگی راه و مسافرت هم روش، تازه هر چی هم دم دستت می رسه می خوری..
یادم می آید آخرین باری که کل کل های گاه و بی گاهش شروع شده بود، گفته بودم حالم خوب نیست و حوصله ی جواب دادن را ندارم. پا پی ام شده بود و گفتم تازه از دندانپزشکی آمده ام و نایی ندارم. بعد از آن شب مهربان تر شد و نگران. دیگر خبری از متلک ها و نیش و کنایه ها نبود..

شب پیغام می فرستد حال دختر ما چطوره؟ اگه بیداری جواب بده و اگه داری می خوابی جوابی نمی خواد. بی خیال جواب دادن می شوم. می گذارم فکر کند دخترک سر به راهی شدم و زود خوابیده ام.

مامان از جلوی اتاق رد می شود و با تمسخر می گوید اونوقت نشسته پای لپ تاپ..
دلیل نشستنم را با این کمر درد که گاه گداری دراز کشم می کند نمی دانم. شاید عادت به نوشتن و نوشتن و حرف زدن وادارم می کند..

جوابی برای خودم ندارم. نمی دونم این اشک ها برای چیست که یهو سر می رسد.. دلخورم که اصراری نمی کند برای دکتر رفتن؟ دلخورم که چرا فکر می کند سرم زدن برایم درد آور تر از درد های جسمم هست؟ و چرا فکر می کند باید بترسم؟ که ساعتها روی این تخت افتادم و فقط گفت چرا انقدر داد می زنی؟ اونم وقتی که نمی تونستم پا شم و هیچ کسی صدام را نمی شنید و مجبور بودم با باقیمانده ی انرژی ام اسم یکی را صدا کنم.. یا از اینکه چند بار از ظهر گفته هر بار رفتی آمل با یه درد و مرضی برگشتی و افتادی؟

به توصیه ی دکتر راه دورمان لیوانم را پر از دوغ می کنم و سر می کشم. برادر بسیجی - مطمئن نیستم واقعن بسیجی باشد ولی اصلن بعید نیست - دوباره پیغام می فرستد: دنیایی تا دیر وقت بیدارم. اگه بیدار شدی و میزون بودی اس ام اس بده پیشی.
بعد از آنهمه سکوت گفته بودم به جای این حرفها یه کیسه بوکس پیدا کن و تا می تونی بهش مشت بزن!

حالت تهوع دارم. نمی دونم این نشونه ی اینه که شدیدن گرسنه ام و باید غذا بخورم و یا باید طرف غذا نرم..

1 comments:

Anonymous said...

عجب چیزی نوشتی دنیایی

من نمی دونم چی بگم .. سکوت می کنم ... باز هم دوغ بخور ... تا می تونی دوغ بخور ...

مواظب خودت باش نازنینم