صبح بین خواب و بیداری صدای مامان می اومد که به خاله زنگ زد و گفت نمی تونیم بیایم و این یعنی مسافرت رفتن کنسل !
منم بیدار کردن و دنبالشون راه افتادم که بابا بره مغازه، من ماشین را برگردونم و مامان بره خرید.
ترافیک و شلوغی و گرما .. و همه چیز کلافه کننده بود.
خسته ام، بی حوصله و کلافه !
ساعت 1 الهام sms داد که تا یکی، دو ساعت دیگه حرکت می کنن و میان پیش ما. حتی نپرسید ای جماعت شما برنامه ای ندارید؟ مسافرتی نمی خواین برید؟
خسته ام و کلافه.. یه لیوان چای لطفن..
Wednesday, March 19, 2008
لحظه های کهنه
Posted by Donya at 3/19/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
حتما هم باید چای لاهیجان باشه؟؟
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه های شسته
باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس
رقص باد
نغمه ی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگــار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتــاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب
ای دریغ از ما دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
.
نوروزتان پیروز