Friday, March 14, 2008

بلاخره شبنم بانو ظهور فرمودند و افتخار دادند بهمون. سریع از این فرصت به دست آمده سود جستم، به میهن و شکوفه خبر دادم تا شاید بعد از مدتها هر 4 تا بتونیم دور هم باشیم ولی..
همیشه یه جای کار باید بلنگه. حالا که شبنم هست، شکوفه نیست.
می گم ما هر بار اول شام می خوریم، بعد که ملت دارن می رن خونه و همه جا در حال تعطیل شدنه می ریم پیاده روی یا تازه یادمون می افته بریم کافی شاپ! این بار اول بریم پیاده روی و بعد بریم شام بخوریم. شبنم می گه من موافقم! گشنمون می شه حسابی.. خوبه!! میهن هم مخالفتی نداره..

آخرین بار شبنم را تابستان دیدم در همین شهر. خیلی وقته نبوده. من و میهن به حکم راهنما شروع می کنیم تک تک عناصر را براش توضیح دادن و حلاجی کردن.. نهایت همشون به خنده و خنده و خنده منجر می شه.

من و میهن می تونیم داوطلب شیم و به عنوان سوژه بیایم تو کلاس داستان نویسی تردد کنیم! شبنم می گه فکر نمی کنم بخوان کمدی بنویسن!
می گم تو که هنوز پایان نامه ات را ننوشتی! از این فرصت به دست اومده نهایت استفاده را کن! الان می تونی از نزدیک به عمق ماجرا و شخصیت ها وارد بشی. می گه باور کن نمایشنامه ی کمدی قرار نیست بنویسم!!

با شبنم و میهن حرف می زنم، قدم می زنیم، یه گوشم هم به موبایلم هست.. رضا را بعد از مدتها می بینم و احوال زنش را می پرسم. می گه دو ماهه ایران نیست. هنوز گوشی به دست.. قلم و کاغذ در میارم تا آدرس ای میلم را بنویسم که به زنش بده. خداحافظی می کنم و ادامه ی صحبتم با آدمی که پشت خط مونده..
دوباره مجبورم می کنه قلم و کاغذ بگیرم دستم، در حال راه رفتن و دنبال اون دو تا دویدن، اسم هایی را که می گه یادداشت کنم.
می گم تا حالا در حال راه رفتن و با موبایل حرف زدن، سعی کردی بنویسی؟!
می گه نباید کار سختی باشه! حالا برو به دوستات برس، بعدن تو وبلاگت می خونم چه خبر بوده؟ می گم شاید ننوشتم.. می گه مطمئنم می نویسی!!

می نویسم چون شب خیلی خوبی بود. خیلی خوب.. انقدر خندیدیم که شکم و پهلوهام درد گرفت. یک جمع دوست داشتنی فوق العاده که فقط جای شکوفه خالی بود تا همه چیز تکمیل بشه.

دنبال پیدا کردن یه مغازه، راه رفته را دو بار برگشتیم که سیگار داشته باشه. شبنم می گه من 3 روزه سیگار نکشیدم! می گم انتظار داری الان تشویقت کنم؟ هنر کردی عزیزم.. اگه عرضه داری اصلن نکش!!

می ریم کافی شاپ محبوب شبنم. که سالی یه بار موقع ظهور شبنم، اگه نریم اینجا احتمالن رو دلش می مونه! مثل همیشه خلوت و تاریکه.. فنجون های قهوه فقط سوژه ایه برای خندیدن و مثل همیشه تهش هیچی نمی بینیم..

می گم یه دوستی دارم که دوست می دارد با دوستهای من دوست بشه :دی شبنم می گه منظورت دوستی با ما دو تاست؟ می گم نه فقط شما دو تا !! آخه بچه م در تعجبه که چرا این تولد بازی ها تمامی نداره و در تمام فصول من هدیه ی تولد می گیرم.
شبنم می گه اون دو تا مجسمه و تابلو بود که تولدم گرفتی؟ هر کی میاد خونمون اول چشمش می خوره به اونا.. بعد هم که می گم دنیا گرفته برام! همه مشتاقن بدونن این دنیا کیه؟!
می گم نگران نباش! من خودم جهازت را تکمیل می کنم :دی
شبنم هدیه ی تولد من و میهن را می ده و بحث سر اینه که مال کدوم خوشگلتره ..
یه دو نقطه دی می فرستم برای بچه محض فخر فروختن شاید..

قهومون را خوردیم، کادو هامون را گرفتیم، سیگارمون را کشیدیم و حالا وقت شام باید باشه..

و راه می افتیم سمت جای همیشگی.. و سر میز همیشگی می نشینیم که بیشتر از تعدادمون صندلی داره. میهن اجازه نداد شبنم روی صندلی کناریش بشینه. می گه برو یه جای دیگه! این جای شکوفه ست.. منم می گه آره! بار قبل اونجا نشسته بود. امروز بهش گفتم نمی ذارم کسی جاش را اشغال کنه و جاشو خالی می کنیم..

پسر بچه ی میز کناری شمشیر پلاستیکی به دست با حریف خیالیش نبرد می کنه انگار. بهش می گم شمشیرت را به منم می دی؟ ابروهاش را به علامت منفی بالا می ده..
سفارش غذا می دیم و دوباره سر بر می گردونم سمت پسرک که داره همراه خانواده اش می ره. نگاه می کنه به من و با حالتی جدی می گه : این شمشیر الکیه !! راست راستکی نیست !
شبنم می گه تو هم فهمیدی؟ خوبه گفتی الکیه وگرنه باورش می شد شمشیرت واقعی ه !
و لابلای خنده هاش رو به من می گه این بچه هم فهمید تو یه چیزیت می شه !!

شام و باز پیاده روی به سمت خونه! می گم مثلن قرار بود این بار ترک عادت کنیم..

0 comments: