Thursday, March 13, 2008

1 - 2

به الی گفتم پنج شنبه صبح می رم پیش یکی از دوستام و تا ظهر هم رفع زحمت می کنم و برمی گردم خونه.. اخماش رفت تو هم و گفت من فردا می رم ساری و تو را هم می خواستم ببرم.. و در انتهای مذاکراتمان نتیجه بر این شد من یک ساعتی برم دیدار دوست، الی هم به کارای درون شهریش برسه و هر وقت خواست حرکت کنه به سمت ساری بیاد دنبالم.

استاد سر کلاس بود که رسیدم. زنگ زدم و مکان دقیق کلاس را پرسیدم. مثل بچه های خوب وارد شدم، سلام کردم و استاد برگه ای که ظاهرن به همه ی دانشجوها داده بود که حاوی اطلاعاتی از خودش و شیوه ی تدریس و امتحانات و نمره ها بود را به من داد و پشت یکی از میزها جای گرفتم..
جلسه ی دوم کلاس بود و هنوز یه جورایی جریانات معارفه و چونه زدن های اولیه ادامه داشت. هر چی این دانشجوهای طفلکی التمااااااااااااس می کردن که استاد تو رو خدا پنج شنبه ی آینده را بی خیال شو مگه استاد رضایت می داد؟
من نمی فهمم این استادا چی از جون دانشجوهای بدبخت می خوان که انقدر سخت می گیرن؟ - ولی خدایی دانشجوهای این کلاس شاهکار بودن! بعضی هاشون زیادی آی کیوشون بالا بود که من متعجب مونده بودم! و دلم واسه استاد سوخت -

با این شرط پا گذاشتم سر کلاس که کلاس را بریزم بهم ولی خب مجذوب جو کلاس و دانشجوهای گرامی شده بودم و فقط جلوی انفجار خنده ام را گرفتم!
موقع گروه بندی آقایان محترم میز کناری به من پیشنهاد دادن عضو گروهشون بشم ولی چون من خرم هنوز گم نشده که هر 5شنبه برم آمل دنبالش بگردم، جواب منفی دادم!
پسره می گه: ترم جدیدی هستی؟ من: نه!
پسره : مال این کلاسی؟ من: نه!
پسره: فامیل استادی؟ من: نه!
پسره: اینجا درس می خونی؟ من: نه!
دیگه آخرش از رو رفت و چیزی نپرسید..

دخترعمو جان که زنگ زد منم جور و پلاسم را جمع کردم برم.. استاد عزیز که تا آن لحظه هیچ تفاوتی بین من و بقیه ی دانشجویان قایل نشده بود - این سیاست و مساواتش منو کشته! - و همه فکر کردن من عضو جدید کلاسم و چون جلسه ی دوم هم بود عجیب نبود دیدن چهره ی جدید.. لطف کردن بدرقه کردن مرا و هر چی من سعی کردم ارشادش کنم انقدر سخت نگیره، ارشاد نشد که نشد..

آقای میم‌طا را بار دوم بود که می دیدم. بار قبل که از شدت مریضی صدام از گلوم در نمی اومد منو رسونده بود تا یه جایی و با کلی نشونی دادن یادش افتاد که من همون بودم! آقای میم‌طا از دوستان شوهر دختر عمو بود و فرد مورد اعتمادی که در تمام سفرهای دورن استانی که الی به خاطر کارش مجبور بود بره، الی را همراهی می کرد و می رسوندش.

طبق معمول که من و الی بهم می رسیم من شروع کردم براش تند تند وقایع اتفاقیه تعریف کردن! میم‌طا که با سرعت داشت می رفت یهو الی بهش گفت لطفن آروم تر برو.. منم گفتم زنده برسیم بهتره ولی الی جان عزیزم زیادم نگران نباش. اینجوری که ایشون داره رانندگی می کنه از جلو تصادف می کنه. جلوی ماشینش مچاله می شه و می رسه تا نزدیکای فرمون، میم‌طا که خوشبختانه کمربندش را بسته وگرنه در همون لحظه از شیشه می افته بیرون. من و تو هم این پشت نشستیم آخرش اینه که یه جراحت کوچیک می بینیم تا قبل از اینکه ماشین بخواد انقدر مچاله بشه که به وسط برسه، ایستاده. پس من و تو در امان هستیم!
میم‌طا که لحظه به لحظه چشمهاش درشت تر می شد می گفت صد رحمت به الهام! حداقل اینهمه نفوس بد نمی زنه. گفتم منکه نفوس بد نزدم! فقط خواستم اندکی خیال دخترعموم را راحت کنم و براش توضیح بدم که اونی که باید نگران باشه شمایی نه ما !! چون هم ماشین از دست می ره و هم خودت !
و انگار فتیله ی جنگ از همین لحظه شروع شد و تا وقتی برسیم ساری و برگردیم شدیدن ادامه داشت..

0 comments: