Monday, March 31, 2008

دوازدهم بهار

این چیزی که می خوام بگم - بنویسم - هیچ ربطی به دوازدهم و سیزدهم و بهار و زمستون و فصل خاصی نداره! می تونه مربوط به تمام فصول باشه..

امشب تا رسیدم خونه بابا می گه برو همینجا (یعنی دو تا کوچه اونور تر!) بستنی بخر.
من: اول برم دستشویی، بعد می رم.
مامان: بیخود نیست زود اومده خونه! وگرنه این موقع (ساعت 8 شب) که خونه نمی اومد.

زود بر می گردی، تعجب می کنن! دیر می یای گاهی اخم می کنن..
آدم تکلیف خودش را نمی دونه.
تنها یا با دوستان می ری خارج از شهر و این جاده های پر پیچ و خم، فقط می گن احتیاط کن ولی گاهی تا یه کوچه اونور تر هم می خوای بری کلی سؤال و جواب می کنن که چرا و چطور و ... ؟!
آخرش من نفهمیدم کی زوده و کی دیر.. امروز هم داشتم می رفتم بیرون، مامان تأکید کرد زود بیا ! - البته این "زود بیا و زود برگرد " را اگه موقعی که دارم می رم بیرون مامان نگه، باید تعجب کرد! احتمالن جزء عادت های غیر قابل ترکش می باشد. -
یه بار ساعت 11 شب زنگ می زنه و فقط می پرسه شام خوردی یا نه؟ یه بار ساعت 6 بعدازظهر تماس می گیره نمی خوای بیای خونه؟!
خوشبختانه تقریبن (هیچ وقت نمی شه گفت 100درصد) وقتی از قبل اطلاع می دم که شام با دوستان هستم، کسی تماس نمی گیره که کی می یای و چرا نیومدی و زود بیا .

مامان بابای نازنین من، گاهی انتهای آخر ِ روشنفکری و روشنگری هستند اونم درست وقتی که امید چندانی نداری و یا اصلن انتظار نداری! ولی وقتی انتظار داری گیرهای بیخود و الکی می دن.
آدم تکلیف خودش را واقعن نمی دونه..


آخرین خبر واصله : پسر عمو جان بلاخره تکلیف این جماعت منتظرین و قر در کمر گیر کرده را در همین لحظه مشخص کرد! تاریخ عروسی شد 18 اردی‌بهشت.

3 comments:

سیاوش said...

در عوض مادر _ پدر من گاهی در حالی که خودشون خونه هستند زنگ می زنند به من و می پرسند که " تو خونه ای یا بیرونی ؟" گاهی هم که مثل دیشب کسی نمی فهمه من خونه نیستم و تمامی درها جوری بسته و قفل می شه که من حتی با کلید هم نمی تونم وارد خونه بشم و می مونم پشت در
می خوای جاهامونو عوض کنیم

Anonymous said...

به به...عروسی..اون هم پسر عمو جان....من چطوری ادرس وبلاگمو اینجا بذارم؟...

Anonymous said...

ببین ببین دنیا جون یه چیزی بگم در حد اون سوتی هایی که بهشون مدال طلا تعلق می گیره. من خیلی وقت بود ماسو نیومده بودم. هی می گفتم این سفرنامه شمال دنیا چی شد. الان اومدم همه پستهای نخونده ام رو خوندم و کلی شرمنده شدم که برای اون پست سفرنامه ننوشتم: خواهش می کنم صفا آوردید منور کردید بازم از این کارها بکنید. خلاصه از این حرفها .