Saturday, March 22, 2008

دوم بهار

خسته و کلافه ام.. صبح با صدای مامان بیدار می شم، شاید هم با زنگ تلفن! نزدیکهای صبح خوابیدم.

ظهر مهمون داریم. از همون موقع هایی هست که دلم می خواد جمجمه ام را بشکافم تا مغزم هوایی بخوره..

خوابیدن بعدازظهر فقط کمی حالم را بهتر می کنه..

بعدازظهر می ریم خونه ی عمو. سحر دیروز رسیده. از کنارم تکون نمی خوره. چند بار می گه چه خبر؟ هیچی یادم نیست.. هیچ خبری به ذهنم نمی رسه که بعد از 6 ماه براش تعریف کنم.

ایمان صبح زود با داییش رفته تهران. به هر کی رسیدیم گفتیم ایمان فرار کرده!! از ترس اینکه صبح زود باید می رفت هلیم می خرید و شام و بستنی بهمون می داد.

خیابون ها شلوغ و شلوغ و شلوغ..

بعد از شام هم میم‌طا زنگ زد به الی.. با زنش و برادرش و دو تا از دوستاشون داشتن می اومدن. ساعت 11 شب دوباره رفتیم بیرون محض همراهی باهاشون.

من باز مغزم تعطیل شده انگار. کلافه و خسته.. مامان می گه صبح زود بیدارت می کنم! اول هفته ست ظاهرن!! و می خواد بره خرید..

1 comments:

Anonymous said...

خسته نباشی از مهمون داری