Friday, March 28, 2008

هشتم بهار

شنبه تولد زهرا ست. امروز رفتم که هم ببینمش، هم شیرینی های خوشمزه ی دستپختش را بخورم - نقشه ی هر ساله ست :دی - و هم هدیه ی تولدش را بدم.

من و زهرا دبستان تو یه مدرسه بودیم ولی در کلاس های جدا و دوست هم نبودیم. شاید حتی همدیگرو نمی شناختیم! ولی سه سال راهنمایی و اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. دوم و سوم دبیرستان هم مدرسه ای ولی در دو کلاس جدا..

مامانش را بعد از مدتها می دیدم. مدیر مدرسه ی راهنماییمون بود. امروز داشتم فکر می کردم که خیلی جالبه رفتن به خونه ی خانم مدیر ! و حالا که دیگه اون حس مدیر و شاگرد بودن نیست. فقط مادر دوستمه و همونقدر خوش برخورد و مهربون.

برای اولین بار بود آلبوم عکس هاش را می دیدم. از کودکی تا همین روزها. دیدن بزرگ شدن، تغییرات و گذر زمان در فاصله ی کوتاه زمانی!
آخرش به این نتیجه رسیدیم مینو - دختر خاله ی زهرا- از همه بیشتر تغییر کرده. مینویی که تو ذهن من بود، همون دختر خیلی چاق بود که سرویس مشترک داشتم و همیشه تو ماشین عمو بهمن می دیدمش. ولی حالا مینو بزرگ شده بود، لاغر و خیلی خوشگل تر و ازدواج کرده بود. شرط می بندم اگه تو خیابون می دیدمش هیچ وقت نمی تونستم بشناسمش. شاید هم از کنارم گذشته باشه.. امروز تصویری که در بایگانی ذهنم از مینو وجود داشت تغییر کرد.

به زهرا می گم عجب کار خوبی کردیم که روی تخته سیاه - که سبز بود – تاریخ روزی که عکس می گرفتیم را نوشتیم. 22 اردیبهشت 77 ! هفتاد و هفت.. می گم ما الان 78 هستیم؟ یعنی ده سال گذشته! ده سال..

و ما همه ی این سالها را مرور کردیم با ورق زدن آلبوم ها.. دیدن دوستای مشترک، یادآوری خاطرات مشترک و ..

3 comments:

Anonymous said...

اوه
دنیا !!!!!!!! را چه دیدی

Anonymous said...

donya sari migozarad,to na ha donya!

Anonymous said...

...