Monday, March 31, 2008

یازدهم بهار

قصد کرده بودم زنگ بزنم به شکوفه و تولدش را تبریک نگم! محض سر به سر گذاشتنش..
گفتم سلام
گفت سلام..
گفتم چطوری؟ خوبی دختره؟
...
گفتم صدات قطع شد! چی گفتی شکو ؟
گفت مگه نگفتی تولدت مبارک؟ منم گفتم مرسی، ممنون!!

امشب باز مهمون بازی داشتیم! یک وروجک 3 ساله هم مهمونمون بود. این آقای محترم تا نشست سر سفره، بسیار هیجان زده گفت: زیریشششششک !!
جلوش برنج و زرشک گذاشتن. فسقلی با حوصله و دقت فقط و فقط زرشک ها را از لابلای برنج پیدا می کرد و ذوق زده دونه دونه می ذاشت تو دهنش! هر کاری کردن چیز دیگه ای بخوره، نخورد! فقط می گفت زیریشششششک !!!

بعد از شام هم چشمتون روز بد نبینه یه دکمه روی تلفن کشف کرد که صدای زنگ بلند می شد، اول سرش به اون گرم بود. بعد ظرف آجیل را پیدا کرد و شروع کرد هم زدن! نمک هم ریخت توش. هی از این ظرف به اون ظرف.. آخرش هم خالیش کرد روی زمین و پخش و پلاش کرد..
در کمال مهربونی! شاخه ی بامبوی در آب را از تو گلدون در آورد و نزدیک بود خودش و گلدون و گیاه بیفتن زمین.. به موقع بابا از دستش گرفت.
بعد چشمش خورد به شمع، گفت روشنش کنیم. روشن کردیم و فوت کرد.. گفت تولدم مبااااااارک !! بادکنک کو؟
اهل منزل بسیج شدن دنبال بادکنک. بعد از دوتا بادکنکی که طی باد شدن منفجر شد! ، دو تا بادکنک دادیم دستش..

خونه را حسابی بهم ریخت نیم وجبی.. ولی همه در کمال خوشحالی گذاشتن هر کاری دلش می خواد انجام بده.

2 comments:

Anonymous said...

زیرییییییییییییشک
چقدر خندیدم.
ای ول

Anonymous said...

khosh gozasht besh ziiiriishk khord