از قائمشهر رد می شدیم زنگ زدم به آزاده بانو که سلاااااااام! دارم از شهرتون می گذرم.
میمطا باز بدجنسی و حس انتقام گرفتنش گل کرده بود و صدای ضبط را بلندتر می کرد و نه صدای من به صدای آزاده می رسید و نه من صدای آزاده را می شنیدم.
قرار بر این شد که موقع برگشت از ساری، من قائمشهر بمونم و الی و میمطا برگردند.
میمطا : صد در صد می مونی؟ تا آمل نمی یای؟
من : نه! می رم پیش دوستم..
میمطا : من حاضرم کرایه ی آژانست را بدم که تو فقط بری..
من : فکر نکن که ازت نمی گیرم!
میمطا : من حاضرم همین الان هم ماشین دربست برات بگیرم تا زودتر بری پیش دوستت.
من : نه! می خوام بیام ساری. به دوستم هم گفتم موقع برگشت می رم پیشش.
میمطا : همینم جای شکرش باقیه که حداقل تا آمل همرامون نمی یای!
من : تو شروع کردی.. وگرنه منکه کاری به کارت نداشتم. می خواستی سر به سر الی نذاری تا من مجبور به پاسخگویی نشم.
میمطا : من رسمن کم آوردم! غلط کردم باهات کل کل کردم.. اعتراف می کنم حریف زبون تو نمی شم! حالا راضی شدی؟
دلم برای آزاده ی نازنین تنگ شده بود. خیلی کم دیدیم همدیگرو ولی خیلی خیلی و بیشتر از خیلی دوستش دارم.
خانواده ی گرم و مهربانش پذیرایم بودم و من حتی نمی دونم چجوری می شه تشکر کرد از محبتشان.
با امیر احمد هم سلام علیکی کردم تا دیدار با بلاگر ها در این سفر تکمیل شود.
نمی شد تا آنجا رفت و ترنج بانو را ندید. ساده و صمیمی ست.. انگار سالیان سال ست می شناسی اش.
با آزاده و ترنج گذر زمان را اصلن حس نکردم.. لحظه های خوبی داشتم در کنارشان. آنقدر خوب که نمی توانم مابینشان یک تکه را جدا کنم برای نوشتن..
انگار وظیفه ی سفر نامه نویسی بر گردنم سنگینی می کرد و کسی یقه ام را گرفته بود!! بی خیال بقیه اش! جمعه و شنبه اش هم گذشت تا یکشنبه که برگشتم خانه..
Friday, March 14, 2008
1 - 4
Posted by Donya at 3/14/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
خوبه که به شهر ما هم سر زدی
چقد ادم میری میبینی :دی
هان
منظورم اشناها بودا :دی
.
سرعت اپه تو زیاد شده یا من تنبل شدم :دی