Thursday, March 20, 2008

یکم بهار

روز اول عیدی هم بابای من دست از فوتبالش نکشید! برعکس همیشه که حدود 7 و نیم صبح برمی گشتن خونه، امروز نیم ساعت هم اضافه تر بازی کردن..

مینا می تونه رکورد سریع ترین تماس بعد از سال تحویل را به خودش اختصاص بده! از این ور توپ ترکید!! و سال تحویل شد، از اون ور تلفن خونه ی ما زنگ زد برای عرض تبریکات! تازه مامانم 20 دقیقه قبل از سال تحویل بهش رنگ زده بود.. دیشب هم که خونه ی ما بودن. فقط یه چند ساعتی تشریف نداشتن که ساعت 10 صبح نشده، سر و کلشون پیدا شد..

رفتیم خونه ی مادربزرگه که عمه ها و عمو کوچیکه هم اونجا بودن! زود هم برگشتیم چون مامان هم باید نهار درست می کرد و هم مهمونامون رو گاز بودن.. یعنی اشتباه شد! خونه تنها بودن.

شوهر خواهر گرامی قبل از نهار با دینا تخته نرد بازی کرد و ایمان بستنی، شام و هلیم فردا صبح را باخت! ازش خواهش کردیم تا تمام زندگیش را نباخته بی خیال شه دیگه.. بابا که بهش پیشنهاد کرد بهتره بره خودش را بکشه که با اینهمه اختلاف باخته از دینا!

من کشته ی این دانشگامون هستم که مسئولینش sms تبریک سال نو می فرستن! خوبه انتهاش نوشته بود دانشگاه نیما وگرنه من باید تا سال دیگه فکر می کردم این آقاهه کی می تونه باشه؟ :دی

من نمی دونم sms هام رسید یا نه؟ ولی مطمئنن sms هیچ کسی را بی جواب نذاشتم.

بعدازظهر رفتیم قبرستون! سر مزار بابابزرگ، عمو بهمن و شوهر عمه ام.. یه خانواده ی گریان هم همون نزدیکی بودن که معلوم بود به تازگی عزیزشون را از دست دادن. هنوز سنگ قبر نداشت. بابا می گه خیلی بده دم عیدی مردن! اگه یه زمانی بد موقع!! مُردم، عیدتون را تعطیل نکنید.
دلم می گیره..

1 comments:

Anonymous said...

این شوهر خواهر ها همینن دیگه. همش می بازن. رووشونم زیاده.
من سال تحویل تو راه بودم. به سمت خونه ی شب بو.
اصلا" حس عید ندارم.