شکوفه باز نبود. میهن عذرخواهی کرد که براش کاری پیش اومده. به شبنم گفتم چه کنیم؟ گفت خودمون می ریم! و رفتیم..
پیاده روی . خرید . پیاده روی . شام . پیاده روی . کافی شاپ بسته ای که روی درش نوشته بود "باز ست " . آژانس و یه کافی شاپ دیگه که واقعن باز باشه . نشستن روبروی کوه تو هوای نه چندان سرد که بوی بهار و سیگار قاطی شده بود . و کلی حرف و حرف..
و این ساعت لعنتی که نمی فهمی کی می گذره و باید بری..
پ.ن: باید اعتراف کنم از همین الان دلم برای شبنم تنگ شده..
Friday, April 4, 2008
Posted by Donya at 4/04/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
خوش به حال شبنم
ساعت موجود تنبلی است که آهسته می رود ؛ زمان لعنتی است که به سرعت می گذرد.
big grin
..دی