Friday, April 11, 2008

اولش که قرار سفرهای یک روزه گذاشته می شود این حس تنبلی من چنان کش و قوس می آید و ساز مخالف می زند در درونم که خودم از اینهمه بی حال و حوصله بودن شاکی می شوم! ولی خب ابراز شکایت نمی کنم و رأی ممتنع می دهم در خانواده.
امروز هم طبق اصرار خواهر ها و رأی گیری که صورت گرفت و هیچ کس نظر مرا نپرسید ولی گفتند دموکراسی برقرار بوده! رفتم ماسوله..
فکر کنم آخرین بار 15 یا 16 سال پیش سر از ماسوله در آورده بودیم با اینکه راه دوری هم نیست. چیزی که تمام این سفر را برام هیجان انگیز کرد دو تا مغازه بود! یه مغازه که گردنبند های قدیمی داشت با لباس های قدیمی که پول های شاهنشاهی روش دوخته شده بود و لابلای گلوبند ها هم بود، کلی خوشگل و دوست داشتنی بودند. و من کاملن زورم اومد پول بدم بابتش و فقط به نگاه کردن بسنده کردم.
مغازه ی دوم یه کتاب فروشی بود پر از کتاب های عهد دقیانوس و قدیمی و رنگ و رو رفته! ولی اینجا نتونستم دست خالی بیام بیرون و 4 تا کتاب خریدم.
البته آقای فرهنگی وقتی قیمت کتاب ها را شنید حسابی زد توی ذوقمان و گفت گرون خریدی! و به عبارتی بهم انداختن.. حالا اندکی از هیجانمان خوابیده. حس سرخوردگی پیدا کرده..

پ.ن : اصلن به من چه این آقای فرهنگی حس کارشناسی اش گل کرده.. همان لذتی که من از دیدن اون کتابها بردم، کافیست.

1 comments:

Anonymous said...

بنظرم من هم همون لذت مهمتره! راستی یه سوال؟ گیلانی هم چکه سما می رقصن؟ شما بلدی برقصی؟