Tuesday, March 18, 2008

سالگرد

توی شیرینی فروشی خانوم پشت صندوق منتظره تا پول را بهش بدم و موبایلم زنگ می زنه. در حال شمردن اسکناس ها در جواب مامان که می پرسه کجایی؟ می گم تازه از خونه ی سحر اومدم بیرون.
می گه تاکسی پیدا نمی شه.. کدوم خیابونی الان؟
می گم شهرک سلمان به سمت خیابون خرمشهر می رم..مامان می گه فکر کردم شاید همین ورا باشی. تاکسی اصلن نیست.
می گم خب الان می یام اون سمتی، اگه تا قبلش تاکسی گیرت اومد خبر بده.
زن پشت صندوق با تعجب نگام می کنه! در یک سمت دیگه ی شهر هستیم. پول را می دم دستش و قبض را می گیرم.

صندوق ماشین طبق معمول لبریز از وسیله ست. فیروزه سعی می کنه یه جا برای کیک پیدا کنه که با رانندگی من، کیک درهم نریزه. می گه بابات دیگه توپ فوتبال نداشت؟ می گم نمی دونم.. 5 تا توپ !! و فکر کنم وسایل لازم برای اینکه هر لحظه بتونی بری فوتبال بازی کنی توی صندوق هست که فیروزه همشون را جابجا می کنه.
مامان زنگ می زنه و می گه سوار تاکسی شده و دیگه نمی خواد برم دنبالش.

ظهر به بابا گفتم ماشین را می خوام. گفت خیلی کثیفه، خودم هم روم نمی شه سوارش بشم. وقت نکردم ببرم کارواش!
می گم من روم می شه! اصلن هم خجالت نمی کشم. تو ماشین را بده، نگران من نباش :دی
سحر می گه بابات راست گفته!
می دونم! چنین ماشینی از بابایی که هر هفته ماشین را می بره سرویس بعیده. این هفته حتی ظهر ها هم گاهی نمی اومد خونه.. سرش خیلی شلوغه و خستگی را می شه توی صورتش دید.

اثری از گل رز نیست انگار! گل فروشی ها پر از گل های بنفش و صورتی و مدل های یه جور و یه مدل.. خیابون هم لبریز از آدم و ماشین.

فیروزه دیرش شده. می رسونمش خونه و می رم گل فروشی. 3 شاخه رز سرحال و خوشگل می تونم از بین گل های رو به پژمردگی پیدا کنم. می ذارم روی همه ی وسیله ها توی صندوق و امیدوارم بلایی سرش نیاد.

ساعت 8 و نیم شده و من نمی دونم چه هدیه ای باید بخرم.

فروشنده در حال کادو پیچ کردن گلدونی که انتخاب کردم هست که مامان زنگ می زنه و می پرسه کجایی؟ می گم توی ترافیک گیر کردم. تو خیابون خودمون هستم! فروشنده می گه واقعن چقدر ترافیک ه !!
می گم می خوام سورپرایزشون کنم! مجبور بودم.. دروغ هم نگفتم! ترافیک وحشتناکه!

می گم من مطمئنم کافیه مانتوم را در بیارم! همون موقع بابا زنگ می زنه و می گه بیا دنبالم!
مانتو به تن یک ساعتی توی خونه می گردم. ساعت از 10 گذشته.. همونجوری سرپا و در گشت و گذار و مابین حرف زدن با موبایل شام می خورم. مینا و ایمان هم اومدن..

گل را می دم دست بابا و می گم اینو تو ببر! کادو و جعبه ی کیک را می گیرم دستم و می گم اول شما..

4 comments:

Anonymous said...

دنیا جونم تو باید یه یه لیبل مخصوص این پست های آژانسیت درست بکنی :))
ولی به هرحال بردن و اوردن خانواده به این ور و اونور هم حالی داره دی گه :دی مگه نه؟؟؟

Anonymous said...

سالگرد تولد بوده؟؟

Anonymous said...

نه.. سالگرد ازدواج

Anonymous said...

شاید اگر شرایط جور دیگری ب.ود
من هم چنین روزی را جشن میگرفتم
اما چه کنم
که همه چیز تغییر کرده است
...
اما در هر حجال مبارک باشد
انشاالله یه روزی همین جشن و همه وبلاگ نویسا برای خودت و همسرت بگیرن
...
دنیا
من انگاری دارم جدی جدی از دست میرم
تو راه حلی سراغ نداری که من هم نثل تو باشم و توی تمام کلمه ها و حرفهاش دنبال چیزهایی که خودم میخوام نباشم
و انتظاراتم رو اونطور که اون هست و میخواد باشه بیارم پایین؟؟؟