Sunday, August 31, 2008
Posted by
Donya
at
8/31/2008
1 comments
اولین اقدام بعد از تصادف: زنگ بزنید به پلیس لطفن
یعنی زنگ زدن به 110 انقدر سخته؟ مگه پول می گیرن ازتون؟ یا حق الزحمه می گیرن؟ خب ملت تصادف می کنید به جای اینکه زنگ بزنید به این و اون، اول زنگ بزنید 110 !!
باباهه از عروسی اومده.. می گه تو با خاله اینها نرفتی دریا؟ می گم نه. می گه فرهاد گفت چطور دنیا گذاشته اینها پول دستی بدن و زنگ نزده افسر بیاد..
منم تعجب که چه خبر شده؟
آقای شوهر خاله از شهر داشته می رفته بیرون تصادف کرده ظاهرن. زنگ زدن به بابا. بابا هم که عروسی بوده بهشون گفته زنگ بزنید پلیس تا من بیام..
تا بابا خواسته برگرده دوباره بهش زنگ زدن که آقای شوهر خاله پول دستی دادن به طرف و نمی خواد بیای.
بابا هم اومده خونه شاکی که چرا زنگ نزدن به پلیس و مامانم هم که انگار منتظر فرصت می گه: انقدر که نشسته پای اون لپ تاپ - مامان من توانایی اینو داره که هر چیزی را به اینترنت و لپ تاپ من وصل کنه و عامل بدبختی کل جامعه بدونه حتی! - و مگه من بهت نگفتم باهاشون برو؟
می گم مادر من، مینا و ایمان و منا نبودن مگه؟ من باید براشون شماره می گرفتم؟ یا بهشون می گفتم چه کار کنید؟ مثلن عموبیژن حرف منو گوش می کرد به نظرت یا منتظر نظر من می موند که براش کارشناسی کنم و خسارت برآورد کنم؟
به بابا می گم هفته ی پیش ایمان تصادف کرد زنگ زد خونه بهش گفتم زنگ بزن 110 به جای اینکه دنبال بابا بگردی.. وقتی هنوز یک هفته نشده یادش رفته.. من بودم و نبودم چه فرقی می کرد؟ من باید براشون زنگ بزنم؟
Posted by
Donya
at
8/31/2008
1 comments
Saturday, August 30, 2008
صبح با صدای تلفن بیدار می شوم. ساعت 8ونیم را نشان می دهد. حالا که بابا بیخیال بیدارباش شده.. این تلفن لعنتی جمعه صبح ولمان نمی کند.
مامان با صدای بلند حرف می زند. انگار طول و عرض خانه را می پیماید. صدایش دور و نزدیک می شود. عمه هست ظاهرن و زنگ زده خبر بدهد که ظهر قراره ست بروند محضر و کاوه عقد کند و به قول خودش از بابا و مامان کسب اجازه کند.. همین خبر کافیست که همه ی اهل خانه بیدار شوند..
خواب که از سرم می پرد و چای را سر می کشم. زنگ میزنم به سهیل برای توطئه چینی. جواب نمی دهد. زنگ می زنم به کاوه..
می گویم یعنی دیگه من نمی تونم روی کله ی کچلت و دستهات نگاشی بکشم؟
می گوید بهش گفتم دختر دایی دیوونه ای دارم
می گویم می بینم که بلاخره خرت کردن و از دست رفتی
می گوید یکی دو ساعت دیگر باقیمانده..
می گویم از آخرین ساعات تجردت استفاده کن!
می گوید دنیا نوبت تو هم می شه ها
می خندم و می گویم اون موقع تو متأهلی ولی من الان این شانس را دارم که هنوز ازدواج نکردم و هر چه می خواهد دلم بهت می گم و تو جوابی نداری
می گوید خیالت راحت! من اون موقع نابودت می کنم رسمن
می گویم همه اش را به خانم بچه ها ابلاغ می کنم! اون وقت تو می مونی و اون
می گوید من می دونم چی بگم و کجا بگم
می گویم اون موقع تو دیگه درگیر سر و همسری..
سر به سر هم می گذاریم و کل کل های بی پایانمان را از سر می گیریم. می گویم ولی به خانم بچه ها بگو درسته ما اینهمه تو سر و کله ی هم می زنیم ولی شدیدن هوای همدیگرو داریم. کاوه غم مدار، من پشتت هستم!
می گوید من شیفته ی همین اخلاق خوبتم
می گویم اشتباه شد! اینو نباید جلوی تو می گفتم.. تو جنبه نداری! پررو می شی
می خندد..
صدایم را صاف می کنم و می گویم کاوه جان بازم تبریک می گم. از همین حرفهایی که این مواقع می زنند و اینها.. متوجه ای که؟
می گوید دنیا من اصلن از تو انتظار ندارم! خودم متوجه ام.. گرفتم.. تو انقدر به خودت فشار نیار. یه جمله مثل آدمیزاد بگی من باید بهت شک کنم! حتمن یه مشکلی برات پیش اومده..
می گویم منو بگو خواستم مؤدب باشم! لیاقت نداری
می گوید خودم از طرفت به خودم می گم!!
بعدازظهر سهیل را می یابم. باور نمی کند. فکر می کند شوخی می کنم. سر به سرش گذاشته ام..
Posted by
Donya
at
8/30/2008
لعنت به بی برقی
مینا می گوید آرزو گفته زودتر بیاین آرایشگاه. ساعت 5 می خواد بره مسافرت!
کمی غر می زنم. از ساعت 5 حاضر بشم که چی بشه؟ ما که ساعت 9 قراره بریم..
موها را می سپارم دست آرزو. دوستش می دارم. خوشم می آ ید از مدل ساده ی موهایم. صورتم را بیخیال می شوم. می گویم خودم بعدن آرایش می کنم.
در خانه با خیال راحت می روم و می آیم بی هیچ عجله ای.. خاله و مامان می گویند کم کم شروع کنید به آماده شدن.
لوازم آرایشم را می ریزم جلوی آینه و بدون هیچ عجله ای کرم می مالم به صورتم.. سایه ی روشن را می کشم زیر ابروهایم.. یکباره همه جا پرمی شود از تاریکی! کم مانده اشکم در بیاید! اعصاب ندارم..
در تاریکی مطلق با نور چراغ قوه آرایش می کنم. لباس می پوشم. موها گیر می کند به لباسم. گرمم شده و رو به خفگی می روم. دینا کمکم می کند خودم را از شر این لباس تنگ خلاص کنم و می کشمش.. فر موها کش می آید.. کشیده می شود و شباهتی به موهای نیم ساعت پیش ندارد دیگر..
تا لحظه ی خروج از خانه هم برق نیامد حتی..
Posted by
Donya
at
8/30/2008
1 comments
Thursday, August 28, 2008
می روم سمتشان. عمو بیژن دارد با تلفن حرف می زند. خاله می خندد و سیاوش می گوید اون روسری را هم سرت نمی ذاشتی..
تی شرت گنده ی آستین کوتاهم و شلوارک گلدار تا روی زانو پوشیده ام با روسری که موقع رفتن سرم کرده ام.
می روم پیش مهمانها تا به غرغرهای بی پایان پدر پایان دهم که می گوید بویی از آدمیت نبرده ام! انقدر که پای این کامپیوتر نشسته ام..
عمو می گوید: دنیا الان می گفتن اسلام به خطر افتاده و خیلی اوضاع حساس شده. به اون راهبه بگویید بیاد میدان اصلی شهر!
کمی مات و مبهوت شاید مثل احمقی که نفهمیده چه خبر شده نگاه می کنم. بقیه می خندند..
می گوید دنبال تو می گشتن!
Posted by
Donya
at
8/28/2008
Wednesday, August 27, 2008
Posted by
Donya
at
8/27/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
8/27/2008
Tuesday, August 26, 2008
Posted by
Donya
at
8/26/2008
0
comments
Monday, August 25, 2008
بهانه های زیبای خوشبختی
آناهیتا می گوید " آدم وقتی یک نفر را خیلی دوست داره، هر کاری انجام می ده براش. اصلن به نظرش زشت و چندش نخواهد بود. حتی اگه شستن لباس زیر یه نفر دیگر باشه. اون لحظه اصلن حالش بد نخواهد شد. حداقل من اینجوری ام. برای کسی که خیلی دوستش دارم با کمال میل هر کاری انجام خواهم داد"
لبخند می زند، کمی مکث می کند و نگاه می کند به من و می گوید " حاضرم تو را بشورم! آره.. اینکارو می تونم انجام بدم. بَدَم نخواهد آمد. می دونم خیلی ها دوست ندارن. ولی من می تونم. برای کسی که خیلی دوستش داشته باشم.. با رضایت تو را خواهم شست"
متین نگاهم می کند و می گوید "خوش به حالت که اینهمه دوستت داره"
می گویم " شیما و آناهیتا همیشه به من لطف دارن. حسابی هوامو دارند و مثل مامانا مواظبم هستند"
آناهیتا می گوید "مطمئنم شیما هم با رضایت این کارو انجام می ده"
و رو به متین ادامه می دهد "پنجشنبه که خونه اش بودیم، مانتوی دنیا را براش شست و اتو کرد و بهش داد. دنیا ریش ریش های شال جدیدش را دوست نداشت، با حوصله براش شکافت و درستش کرد"
می گویم " آدم پیش شما دو تا باشه پرواز می کنه.. پنجشنبه اون از اولش که شیما با النگوهای رنگی حسابی سورپرایزم کرد و کلی بالا و پایین پریدم و بعد هم که چپ و راست داشتید ازم تعریف می کردید :دی کلی خودشیفتگی پیدا کردم"
به متین می گویم " داشتم شلنگ تخته می انداختم و اینها هم دنبال سی دی فیلم می گشتن، یهو دو تاییشون می گن دنیا خیلی خوشگل می رقصی.. نشسته بودم و پام را انداخته بودم رو پام. آناهیتا می گه: شاعر برای تو گفته رنگ تنت رنگ مسی .. نه رنگ پوست هر کسی ! بعدتر دو تایی نشسته بودند و من باز بالا و پایین می پریدم برای خودم، به هم می گن چشمهای دنیا را دیدی؟ خیلی خوشگله.. خلاصه که بنده یک خودشیفته ی تمام عیار شده بودم که هی نیشش از ایییییییییییین ور تا اوووووووووون ور بازگشایی می شد!"
آناهیتا نگاهم می کند و با ذوق می گوید " من این ادا هات را دوست دارم خیلی"
شیما امروز 30 سالش تمام شد. من و آناهیتا پنجشنبه به بهانه ی دورهم بودن رفتیم خانه اش و هدیه ی تولدش را دادیم. انتظارش را نداشت.. شب اس ام اس فرستاد: " بابت کتابها ممنون. دوستشون دارم. به اندازه دفعه ی اولی که اولین رنگهای وینزور م را گرفتم و برام عزیز بودن. اینها هم برام عزیزن"
بعدازظهر نشسته بودم روی میز، چای می خوردم، پاهایم را در هوا تکان می دادم و به حرفهای شیما گوش می دادم. می دانم می دانست نباید امیدی به تغییر نظرم داشته باشد. ولی با حوصله از تجربیات زندگی مشترک 6 ساله اش برایم می گفت که انقدر فرار نکنم و بدون اینکه مجالی برای فکر کردن به خودم بدهم "نه" نگویم..
نگاهش می کردم و دلم می خواست بغلش کنم و تشکر کنم برای همه ی محبت و خوبی هایش. گفتم می دونم شیمایی. درست می گی. فقط من فعلن نمی تونم در این مورد فکر کنم.
لبخند زد و با همان صبوری گفت می دونم نمی خوای.
سه تایی رفتیم تا شیما شیرینی و بستنی بخرد به مناسبت تولدش. کل خیابان را بالا و پایین رفت تا بستنی یخی برای من بخرد ولی هیچ جا نداشتن. آخرش من و آناهیتا رضایت دادیم مامان شیما همان بستنی سالار را بخرد و برگردیم کانون :دی
بستنی را هنوز تمام نکرده بودم.. خانم کاف چای میریخت برای خودش.. می گویم " منم دلم چایی خواست"
شیما می خندد. چای میریزد برایم و می گوید "تا بستنی ات را تمام کنی، اینم قابل خوردن می شه. الان خیلی داغه"
آناهیتا می گوید " چه خبره دو تاییتون افتادید رو سر من و دعوام می کنید. در طول تاریخ این اولین باره که من 20 دقیقه با موبایل حرف زدم. اونوقت تا اومدم شما دو تا دعوام می کنید؟"
می گویم " خانم خانوما مگه قرار نبود یه 10 دقیقه بشینیم با هم حرف بزنیم؟ - حالا انگار از ساعت 2 بعدازظهر چه غلطی می کردیم تا ساعت 6 بعدازظهر که لنگ همان 10دقیقه بودیم - شیما هم باید بره خونشون دیگه، تو هم که لابد می خوای بری"
می گوید " منکه گفتم بیشتر می مونم.. شیما هم بمونه، چرا انقدر دعوام می کنید، هان؟"
می گویم " پات را نکوبیدی رو زمین"
پاهایش را می کوبد روی زمین و می گوید " چرا دعوام می کنید، هان؟" بعد می پرسد " خوب شد؟"
می گویم " نه!! باید یه دستت را هم می زدی به کمرت و اون یکی دستت هم که الان خوبه.. همینجوری انگشتت را تکون بده رو به صورت شیما "
و هر سه می خندیم..
Posted by
Donya
at
8/25/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
8/25/2008
من: این مگس ه رو چیه؟
اون- رو پلاستیک
من: این عالیه
اون- خودم این عکس آخری را دوست دارم. باحال شده. کار خودمه..
من: منم عکس می خوام
اون- بیا بگیرم
من: من الان آه حسرت و اینام
اون- اما خوب نیست! حداقل با یکی از اون پرتره ها اینجوری می شدی بهتر بود
با مگس؟
Posted by
Donya
at
8/25/2008
Sunday, August 24, 2008
تمام شد
چای می ریزم توی ماگ گنده ام و فکر می کنم باید این را ببرم خانه. امروز آخرین روز هست و تمام..
با قدمهای آرامش می آید سمتم و می پرسد: " خانم آب ِ آبرنگ می خوام"
می گویم "برو بشین. برات می یارم" از جلسه ی پنجم-ششم که کار با آبرنگ را شروع کردیم به همه سفارش کردم هر جلسه که یک لیوان کوچک برای آب همراهشان باشد. آخرش هم یاد خیلی هایشان نماند. بعد خنده ام می گیرد به ترکیب "آب ِ آبرنگ"
پ.ن: دلم برای تک تک این لحظه ها تنگ می شود..
Posted by
Donya
at
8/24/2008
0
comments
گاهی لحظه ی اول و در نگاه اول فکر می کنم "او" هست. بعد می بینم آه !! -هاه- .. اینکه "او" نیست.
من دیگر هر آدی و اسمی که مشابهت داشته باشد با "او" را تحریم اعلام می کنم اصلن!!
Posted by
Donya
at
8/24/2008
1 comments
در راستای نکنید آقا جان! نکنید
مگر ای میل آدرس مخصوص یک نفر نیست؟ مگر یک آدرس را چند نفر استفاده می کنند؟ که وقتی من خوشحال می شوم و با تعجب به دوستم می گویم مگر تو نرفته بودی؟ چه زود برگشتی و با همان لحن صمیمانه ی همیشگی حرف می زنم.. معلوم می شود این اون نیست!!
خب حداقل وقتی جای یک نفر دیگر می آیید اینویز و بی سر و صدا بیایید و بروید که آدم احوالپرسی هم نکند!
پ.ن: وقتی شونصد سال بعد جواب می آید کمی شک کنید به بلاگر بودن طرف! که بلاگر جماعت اگر سرش خلوت باشد با سرعت نور تایپ می کند :دی
Posted by
Donya
at
8/24/2008
0
comments
اسمایلی یک عدد شکمو
دیروز خانم کاف زنگ زد که خاله ی پارمیدا برات شیرینی آورده، بیا بگیرش و چون در کوه و دشت بودم قرار شد اگر تا 7 و نیم نرسیدم به شهر! ببره خونشون و من شب برم بگیرم ازش.. که در دقیقه ی پایانی من به کانون رسیدم.
پارمیدا شاگرد کلاس سفالگری ام بود که تعطیلات تابستان مهمان مادربزرگ و خاله اش بود. خاله اش هم از این خانم های از هر انگشت هوارتا هنر و اینها بود که کلاس آموزش آشپزی و شیرینی پزی دارن. دیروز هم لطف کرده بود برای من و مربی نقاشی خواهرزاده اش شیرینی آورد.
جای همگی خالی، تا رسیدم خونه چای را بار گذاشتم!!! و با این شیرینی های خوشمزه نوش جان کردم. خیلی خوشمزه هستند.
Posted by
Donya
at
8/24/2008
رفتیم به جاده ی دوست داشتنی من و به کوههای اطراف سلام کردیم و از کوههای لاهیجان گذشتیم و رسیدیم به کوههای لنگرود و بعد جاده ای که دوست نداشتم! ماشین ها و شلوغی و جاده ی خشک و بی درخت.. متاسفانه وقت نبود از مسیری که آمده بودیم برگردیم و جاده ی اصلی بعد از دیدن آنهمه درخت و سبزی و طبیعت دوست داشتنی، زشت و غیر قابل تحمل به چشمم آمد.
دوست داشتم دیدارمان و حرف زدن و اشتراکات را.. شاید تا امروز انقدر از اینکه با یک بلاگر همشهری حرف می زدم لذت نبرده بودم. یک عالمه آدم مشترک و کلی حرف که شاید فقط باید اینجا را لمس کرده باشی تا بفهمی.
خیلی هیجان انگیز بود.. یه سری آدمهای عهد نیما را من نمی شناختم البته :دی
ولی عموی من معلم ریاضی نیما و معلم من هم بود. پسرعمه ی نیما معلم شیمی محبوب من و معلم نیما بود.
یک مکالمه ی بی وقفه که کلی حرف زدم و حرف زد و شنیدم و شنید.. خوب بود.
Posted by
Donya
at
8/24/2008
ماشین نیروی انتظامی درست روبروی من ایستاد و 5نفر - ظرفیت تکمیل- پیاده شدند. یه لحظه مات شدم به روبروم. بعد یه نگاه به خودم کردم با مانتوی کوتاه بنفشم که به خانم خیاط هم گفته بودم آستین هاش را کوتاهتر از معمول درست کند و نیازی نباشه مثل همیشه تا بزنم آستین مانتو ام را و شال رنگی که از سرم داشت سقوط می کرد..
پ.ن: کاری با من نداشتند.. ولی آدم دیگر به خودش هم شک می کند و حتی برای لحظه ای نگران می شود
Posted by
Donya
at
8/24/2008
Posted by
Donya
at
8/24/2008
بدون هیچ عجله ای
بعضی وقتها دوست دارم پاهام را دراز کنم و بذارم روی میز - اگر میزی موجود باشد همیشه پاهای من به میز می رسه!- نه مثل همیشه.. پاهایم را دراز کنم و تلویزیون نگاه کنم و به هیچی فکر نکنم. به هیچ چیزی..
این 3 تا کانال موزیک را هی بالا و پایین برم و تمام این موزیک های مزخرف و خوب و بد را درهم!! گوش بدم و به هیچی فکر نکنم..
Posted by
Donya
at
8/24/2008
Posted by
Donya
at
8/24/2008
با خودم حرف می زنم
ولی حالا دلم می خواهد بنویسم.. مثل تمام آن شبهایی که دلم می خواهد با خودم حرف بزنم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و .......
Posted by
Donya
at
8/24/2008
Friday, August 22, 2008
از صبوری اش هم ممنونم که در طول خیابان من حواسم به روسری فروشی ها هم بود و چند باری معطلش کردم برای خرید شال سفید و آخرش موفق شدم. خوشحالم!
برعکس آنچه نوشته بیشتر من حرف زدم! البته این زیاد دور از انتظار نیست :دی ولی قبول دارم کمتر از همیشه حرف زدم..
فکر می کردم یه آدم 100کیلویی باید خیلی گنده تر باشه که دیروز دیدم آدم 100 کیلویی هم می تونه در حد و حدود نرمال باشه :دی
Posted by
Donya
at
8/22/2008
0
comments
Posted by
Donya
at
8/22/2008
Posted by
Donya
at
8/22/2008
Thursday, August 21, 2008
اسکناس تا خورده ام را صاف می کنم و می دهم دست آقای راننده و موزیک گوش می کنم.. راننده انگار زیر لب چیزی گفته و یا من فکر می کنم خیلی آرام گفته!! و نمی شنوم..
Posted by
Donya
at
8/21/2008
0
comments
Wednesday, August 20, 2008
Posted by
Donya
at
8/20/2008
Posted by
Donya
at
8/20/2008
به گیلدا و شاید بقیه
خیلی باید عجیب باشد و شاید هم به نظر من جالب! که دو نفر و شاید سه نفر به اسم "دنیا" در این دنیای مجازی باشند و وبلاگ بنویسند و ای میل آدرس گوشه ی وبلاگشان هم یکی باشد با هم..
هر دو درس بدهند. یکی نقاشی و دیگری سفالگری. هر دو محل کارشان کانون پرورشی باشد. هر دو یک شاگرد به اسم امیرحسین داشته باشند - امیرحسین چندین تا هست در کلاسهایم البته - که این امیرحسین ها شبیه هم باشند.
و دو دنیای متفاوت باشند در عین حال یکسان!
گیلدا اولین نفری نیستی که دو تا دنیا را متصور شده ای. ولی این دو تا دنیا و این یکی دنیا، یک نفر باید باشد که هم نقاشی درس می دهد و هم سفالگری به بچه ها و قصد کرده از یکشنبه به بعد تا اطلاع ثانوی دور تدریس را خط بکشد و به خودش استراحت بدهد.
دنیایی که هم جدی می تواند باشد, هم شکستنی..
Posted by
Donya
at
8/20/2008
0
comments
Tuesday, August 19, 2008
بعد از اینکه راه هایی که شکوفه پیشنهاد داد برای سورپرایز کردن میهن یکی یکی رد شد، آخرش گفتم می تونیم تولدش را تبریک نگیم!!
و تولدش را تبریک نگفتیم دیروز.. امروز مثل تمام وقتهایی که دیدارها را هماهنگ می کردم یک اساماس فرستادم که شکوفه آمده.. کدام روزت خالی ست و می شود ببینیم همدیگر را؟
قرار ست امشب خبر دهد که فردا می رود بابلسر یا نه؟ که اگر رفت یکی از روزهای هفته ی آینده ببینیم همدیگر را.. و اگر برود تا شنبه برمیگردد. پرسید شکوفه تا شنبه هست؟! منم نگفتم که شکوفه فعلن هست که دیدار عقب نیفتاد. گفتم نمی دانم! امیدوارم..
شکوفه امروز زنگ زده بود.. گفت اول که دیدیمش تبریک نگی ها! گفتم تا آن موقع مطمئنن کلی فحش خورده ایم و دلخور هست از ما، یک ساعت دیگر هم رویش..
امروز سر زدم به ٣٦٠.. بالای پروفایلش نوشته " فکر می کردم اولین نفر تو باشی... ولی... بی خیالش میشیم دیگه "
حس کردم این باید من باشم.
کمی عذاب وجدان گرفته ته ذهنم از ناراحت کردن دوستی برای شاد کردنش!
Posted by
Donya
at
8/19/2008
0
comments
Monday, August 18, 2008
روز آخر
جلوی اسمها که تیک می زنم برگه را با خوشحالی بر می گردانم سمت همکارها و ١٦ ستون پر شده را نشان می دهم و می گویم تمام شد!
جلسه ی قبل گفته بودم امروز جلسه ی آخر خواهد بود. دوباره می گویم.. می گویم اگر دوست داشتید سفالگری را ادامه بدهید می توانید برای ترم پاییز ثبت نام کنید. خانم میم مربی تان خواهد بود. چند نفری می پرسند خانم میم کیست؟ شیما را از دور نشان می دهم و می گویم ایشون هستند.
با دستهای گلی اش ایستاده جلوی من. می گوید خاله دیگه تمام شد؟ می گویم آره..
می پرسم امیرحسین امسال می ری کلاس اول؟ می گوید کلاس اول ِ پیش دبستانی رفتم. خسته شدم دیگه.. حوصله ندارم برم مدرسه!
می نشینم کنارش. می گویم مگه دوست نداری کتاب بخونی؟ باید بری مدرسه سواد یاد بگیری و بعد که بیای اینجا دیگه خودت می تونی کتاب بخونی.
می پرسد خاله باید شاگرد اول بشم؟ شاگرد اول خوبه؟
می گویم آره. درس هات را باید خوب بخونی و یاد بگیری تا شاگرد اول بشی. باشه؟
می گوید چشم خاله! می رم مدرسه.
می پرسد خاله من امروز پسر بدی بودم؟ اذیتت کردم؟
می گویم نه عزیزم، پسر بدی نبودی.
ژاسمین و نگین می آیند دور میز.. کتاب می خوانم برای امیرحسین. می پرسند خاله دیگه نمیای؟ چرا نیستی؟
می گویم کارم تمام شده دیگه.
امیرحسین نگاه می کند و هیچ نمی گوید. ژاسمین و نگین می گویند برای ترم پاییز می خواهند ثبت نام کنند. از سر و کولم بالا می روند. ژاسمین بغلم می کند بعد نگین دست می اندازد دور گردنم، بوسه بارانم می کنند..
ژاسمین می گوید خاله قربونت برم، فدات بشم، دلم برات تنگ می شه..
می گویم منم دلم براتون تنگ می شه.
نگین می گوید خاله من خیلی دوستت دارم!
می گویم منم شماها را خیلی دوست دارم. بازم همدیگرو می بینیم. من باز میام کانون. فقط درس نمی دم.
مراسم خداحافظی با ژاسمین و نگین بسیار طولانی برگزار می شود. چند بار نزدیک هست بیفتم. دو تایی آویزان شده اند به گردنم و خم می شوم زیر سنگینی شان..
ژاسمین دستم را می گیرد و می بوسد و می بوسد. نگین گردنم را ول نمی کند و سر و صورتم را می بوسد.. مانده ام مابین این دو تا بچه که به هیچ عنوان از سر و کولم پایین نمی آیند. آخرش با وساطت مادر نگین می روند.
ژاسمین آدرس خانه هاش را تند تند می گوید و اضافه می کند خاله حتمن بیا خونمون!
نمی دانم در مقابل محبتشان چه باید گفت..
کلاس بعدی شروع می شود. امیرحسین هنوز هست. می آید سمت من مثل همیشه آرام و جدی حرف می زند و می گوید: خاله من کلاس اون خانومه نمی رم!
می گویم دوست نداری سفالگری را؟
می گوید دوست دارم ولی تو که نیستی نمیام. خاله دَرسِت تمام شد می یای دوباره؟
مانده ام چرا فکر کرده می روم درس بخوانم؟ می گویم آره پسرم. شاید بیام.
می گوید می تونم برم بیرون؟ می پرسم می خوای منم بیام باهات؟ می گوید آره
از ساختمان خارج می شویم و روی سکوی ورودی می نشینیم. می گویم دلم تنگ می شه برات!
می گوید منم دلم تنگ می شه! زود درستو بخون و برگرد، باشه؟
می گویم تو هم یادت نره قول دادی خوب درس بخونی و سواد یاد بگیری.. یادت که هست؟
می گوید آره !!
مادرش می آید و امیرحسین هم می رود. صدایش می آید که به مادرش می گوید خاله باید درسشو بخونه.. وقتی درسش تمام شد منم برمی گردم!
یه چیزی روی دلم سنگینی می کند. می نشینم در آشپزخانه ی کوچک کانون. چای می ریزم برای خودم. آناهیتا می آید و می گوید " امیرحسین رفت؟ اومد خیلی جدی به شیما گفت من کلاست نمیام!
بهش گفتم چرا؟ دوست نداری بیای؟ گفت اون خاله نیست، منم نمیام! گفتم یعنی ما رو دوست نداری؟
گفت دوستتون دارم. شما که غریبه نیستید. من غریبه ها را دوست ندارم ولی اون خاله را بیشتر دوست دارم.."
لبخند می زنم به سادگی امیرحسین.. این بچه ی شیطان پرحرف..
شیما می آید و می نشیند روی صندلی روبرویم. می گوید " امیرحسین اومد پیشم گفت چون من خاله را اذیت کردم دیگه نمی خواد بیاد؟ بهش گفتم نه! خاله درس داره و نمی تونه بیاد. می خواد درسشو بخونه."
می گویم پس تو اینو انداختی تو دهنش؟
شیما ادامه می دهد "بعدش گفت خاله راستشو بگو.. من می دونم خاله را اذیت کردم. دیگه دوستم نداره که نمی خواد بیاد؟ منم گفتم نه عزیزم. خاله دوستت داره. بعد گفت ولی من کلاس تو نمیام! اون خاله نباشه، منم نمیام.."
قطره های اشک می ریزد روی گونه ام.. متین می خندد و می گوید" دیوونه باید خوشحال باشی راحت شدی. یادت رفته هی کله ات زیر شیر آب بود از گرما؟ یادته کفشهات را در آورده بودی و می گفتی می خوام فرار کنم از اینجا.."
اشکها می ریزند روی گونه ها.. می گویم به قول آناهیتا در عین اینکه می تونی عاشق کارت باشی، می شه ازش متنفر هم بود.. با وجود تمام اون روزهای گرم و سخت.. دلم تنگ می شود. دلم برای همه ی این بچه ها تنگ می شود..
امیرحسین می خواهم یادم بماند یک همچو روزی را که آتش زدی وجودم را با محبت و سادگی کودکانه ات.. می خواهم یادم بماند روزی را که اشکهایم را روان کردی! شاید سالها بعد دیدمت دوباره و بهت یادآوری کردم این روز را..
کاش قبل از رفتن بغلت کرده بودم..
Posted by
Donya
at
8/18/2008
0
comments
Friday, August 15, 2008
دستم را می کشم از روی گردنش و می گویم اینجوری اینجوریه!
نگاهم می کند و می گوید چه جوری؟
دستم را تکان می دهم و می گویم اینجوری..
دستش را می گذارد روی پیشانی ام و می گوید: نه!! اونی که تب داره تویی نه من!
Posted by
Donya
at
8/15/2008
حدس می زنم یک خرابکاری کرده ام ولی هنوز دقیقن خودم هم نفهمیدم چه خرابکاری را به انجام رسوندم..
حدس می زنم بعید نیست لپ تاپم بره رو هوا !!
Posted by
Donya
at
8/15/2008
Thursday, August 14, 2008
طبق نوشتار اول کتاب از زبان مترجم - نجف دریابندری - ٣ داستان اول کتاب پیش از ١٣٣٢ ترجمه شده و در سال ١٣٥٠ انتشار یافته و ٣ داستان بعدی در پاییز ١٣٦٢ ترجمه شده و میان ترجمه ی اولیه و ٣ داستان بعدی ٣٠ سال فاصله ست. کتاب حاضر چاپ پنجم به تاریخ زمستان ١٣٨٥ می باشد.
ظاهرن آقای مترجم سعی نکرده حداقل با خواندن دوباره ی متن و ویرایش این فاصله را جبران کند.
برای ذکر نمونه چند خط از کتاب را در زیر می آورم:
" و آدمش هیکلش دوتای هیکل او بود. " ص٦١
"صداش هم مثل صدای حلبی خشن و مثل صدای حلبی بی حرارت بود " ص٤٥
" ولی هیچوقت وانه ایستاده " ص٤٨
" میگی فعلا هیزما را تمومشون نمی کنیم می ریم؟" ص٨٨
و حرف اضافه های اضافه که به راحتی می شد حذف کرد اینهمه "که" را .. و غلط های املایی آشکار مثل "لامسسب" ، "جراثقال" ، "ضجر"
" لا الاه ال لل لاه.. " که البته وجود این جمله میان داستان خودش جای سؤال دارد!
انتشارات نیلوفر هم هنگام صفحه بندی به خودش زحمت یکدست کردن صفحه آرایی کتاب را نداده و از داستان چهارم تعداد خطوط در صفحه و جای شماره ی صفحه دچار تغییر می شود.
جدا از این اشتباهاتی که در متن وجود داشت، "یک گل سرخ برای امیلی" و "انبار سوزی" و "دو سرباز" را دوست داشتم. "طلا همیشه نیست" عالی نبود ولی بد هم نبود. "سپتامبر خشک" و "دیلسی" را درست نفهمیدم.
در حقیقت از خواندن این کتاب اصلن پشیمان نیستم.
Posted by
Donya
at
8/14/2008
0
comments
بوی حشره کش گرفته ام..
Posted by
Donya
at
8/14/2008
صفحه بندی و فونت این کتاب* افتضاح ست! طرح جلد درست حسابی که از هر ١٠٠ تا کتاب ١٠ تا هم یافت نمی شود ولی مجبور نیستی هر روز نگاهش کنی و بی خیالش می شوی! به همین راحتی..
از فونت و صفحه بندی که نمی شود گذشت. اعصاب نمی گذارد برای آدم.
* یک گل سرخ برای امیلی - ویلیام فاکنر ؛ نجف دریابندری ؛ انتشارات نیلوفر -
Posted by
Donya
at
8/14/2008
0
comments
شده ام از آنهایی که هم خدا را می خواهند، هم خرما را !! تکان به خودم نمی دهم و ورزش که کلهم تعطیل! بعد انتظار دارم این بدن گرام هیچ وقت کم نیاورد و همیشه هم سر حال باشد..
اینهمه ضعف در قوای جسمانی را ابدن دوست ندارم. شده ام مثل پیرزن های پا به سن گذاشته! زود به هن و هن می رسم.. خدا را شکر وزنم هم زیاد نیست وگرنه می ترسم همین چند قدم را هم نمی توانستم حرکت کنم.
قبلن ها ملت می رفتن حمام عمومی دختر موردنظر را ببینند مبادا عیب و ایرادی نداشته باشد، حالا علم پیشرفت کرده و تکنولوژی کمک شایان توجهی نموده! می توانند وبلاگ بخوانند که از هزار بار دیدن بیشتر کمکشان می کند - همینجوری یهو به ذهنم رسید -
Posted by
Donya
at
8/14/2008
Wednesday, August 13, 2008
بلاخره کتابی که در فصل دوم گیر کرده بود را به اتمام رساندم! یعنی از تنبلی خودم بود که وقت نگذاشتم برای خواندنش
امروز ظهر "بازمانده روز" - کازوئو ایشی گورو ، ترجمه نجف دریابندری - تمام شد. دوستش داشتم. دلم برای استیونز سوخت.. برای تنهایی اش؛ برای بینشش و فضای محدود و نوع زندگی اش..
کاش خیلی چیزها را پیش از آنکه زمانی برای جبرانش نباشد، بفهمیم.
در فکر این بودم به فیروزه زنگ بزنم و ببینیم همدیگر را.. ولی خوابم برد. شاید هم از درد ناهنگام بیهوش شدم و از حال رفتم.. آنقدر که تا ساعت ٨ نای از رختخواب بیرون آمدن را نداشتم..
گاهی باید نشانه ها را جدی گرفت و بهشان توجه کرد.. دقیق تر از تقویم هشدار می دهند.
"فضیلت های ناچیز" - ناتالیا گینزبورگ ، ترجمه محسن ابراهیم - را شروع کردم به خواندن و برای دومین بار سلیقه ی من و آناهیتا مغایرت دارد با هم.
به نیمه ی کتاب رسیده ام و دلم نمی خواهد ولش کنم و قضاوت کنم درباره اش.. ولی به سختی دارم می خوانمش.. شاید به قول آناهیتا هنوز به "ایجاز اثر" نرسیده ام!
فعلن بی خیالش شده ام تا شاید فردا..
Posted by
Donya
at
8/13/2008
خواب دیدم دندانم لق شده بود، به بست کوچکی آویزان بود.. عجله داشتم به دندانپزشکی برسم شاید از افتادنش جلوگیری کنند.. دهانم را باز کردم، دندانم دیگر نبود.. گم شده بود، شاید هم قورتش داده بودم..
می گویند خواب دندان بد ست، خیلی بد.. یه خودم دلداری می دهم که دیشب با درد دندان خوابیدم و همین تأثیر خودش را گذاشته و هیچ اتفاق بدی در راه نیست.
این روزها زود می ترسم، نمی دانم از چه و برای چه.. دلشوره ها زود می آیند و وجودم را در بر می گیرند..
خیابان شلوغ را طی می کنم. روشنایی روز تمام شده. انگار همه عجله دارند برای رسیدن به مقصد. این ماشین ها که از هر سو می پیچند خسته ام می کنند.. صدای الله اکبر که به گوش می رسد بی اختیار در دلم دعا می کنم برای شفا و سلامتی همه..
می گذرم و فکر می کنم.. اگر همه بهبود یابند، اگر عزیز کسی نمیرد - که هر کدام از ما عزیز کسی می توانیم باشیم- ، اگر همه ی دعاها مستجاب شود و همه ی اشکها دل خدا را به رحم آورد و همه به خواسته ی دلشان برسند و عزیزانشان هیچ وقت دور نشوند..
زمین منفجر می شود!! چقدر سخت ست حفظ تعادل با این همه آدم که خدای خود را می خوانند..
Posted by
Donya
at
8/13/2008
Tuesday, August 12, 2008
دیروز رفتیم برای تولدش "عادت می کنیم" را خریدیم. آناهیتا گفت "چراغ ها را من خاموش می کنم" را دوست داشته و توانسته راحت بخونه.. ما هم بین قفسه ها بالا و پایین رفتیم دنبال یک کتاب ساده و روان و خوب. بعد به نتیجه رسیدیم حالا که با نثر زویا پیرزاد مشکلی نداشته کتاب دومش را بخریم به اضافه ی 2 کتاب از عرفان نظرآهاری..
امروز موقع نهار حرف کتاب بود و شیما باز اصرار کرد برایش کتاب ببریم تا بخواند.
آناهیتا محض اطمینان پرسید "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خوانده بودی، نه؟
شیما: آره!! خوب بود. دوبار خوندم
من و آناهیتا با دهان باز.. هر دو با تعجب پرسیدیم دوبار خوندی؟
من: شیما یعنی واقعن تو یک کتاب را دو بار خوندی؟ انقدر خوشت اومد؟
شیما: نه! دوستش نداشتم
آناهیتا: چجوری هم خوب بود و هم دوست نداشتی؟ تکلیف ما را مشخص کن..
شیما: بار اول خوندم، فکر کردم من نفهمیدم. انقدر که خانم کاف ازش تعریف کرده بود.. دوباره خوندم و دیدم نه! هیچی نداشت. ساده ی ساده بود. دوست نداشتم. هیچ اتفاقی توش نداشت
من کتاب می خوام! یالا !! واسم کتاب بیارید انقدر ساده نباشه. خوب هم باشه
من و آنی کلی در ذهنمان بالا و پایین کردیم دنبال کتاب.. پیشنهادات همدیگرو یکی یکی رد کردیم چون حدس می زدیم شیما باز مثل "داستان خرس های پاندا" کتاب را تا ته می خونه و می گه "نفهمیدم"
من: سووشون.. هم قصه داره، هم سخت و پیچیده نیست
آناهیتا: آره.. زیباست. بهترین کتاب دانشور همینه
شیما: زود باشید! یادتون نره برام بیارید
من: برات میارم
حالا "عادت می کنیم" مانده روی دست من، آماده برای هدیه دادن.. باید فردا بروم دنبال "سووشون" ! امیدوارم پیدا بشه وگرنه باید دنبال یه هدیه ی دیگر بگردیم
Posted by
Donya
at
8/12/2008
500
از هجدهم دی ١٣٨٣ که کوچ کردم به بلاگ اسپات تا همین دیروز که آخرین پست مهرواژ فرستاده شده.. شده اند ٤٨٠ تا به اضافه ی ١٥٠ تا نوشته ای که در پرشین بلاگ جا مانده.
در عوض این پانصدمین پست ماسوی یک سال و ٣ ماهه می باشد. - منم که اصلن پرحرف نیستم! بزنید به تخته.. اسپند هم فراموش نشود.-
دوست ندارم آرشیو خوانی را.. فراموشی بد نیست.
Posted by
Donya
at
8/12/2008
زود می گذرد، خیلی زود
امروز دوشنبه بود و فردا سه شنبه.. فکرش را کن... تمام شد این هفته هم! چهارشنبه و پنج شنبه هم به سرعت برق و باد می گذرد و باز دوباره جمعه می شود و بعد هم شنبه...
خانم پ دیروز یا شاید هم روز قبل ترش.. پیشنهاد کار برای ترم پاییزه را داد. گفتم هنوز نمی دانم از مهر چه کاره ام! دلم برای بچه ها تنگ می شود ولی قرار ست توبه کنم و دیگر برای کار دور و بر کانون پیدایم نشود.
خوشبختانه خیالم راحت هست اگر من یادم برود، یکی هست که بگوید "نه" و یادآوری کند تمام غرغرها و خستگی های این دو ماهه را..
Posted by
Donya
at
8/12/2008
Monday, August 11, 2008
انگار آن حشره ی قبلی از وسط دو نیم شده و به دو تا تبدیل شد!! دو تا مثل ِ مثل ِ همون دارن رو صفحه ی دسکتاپ بالا و پایین می رن!
آهای حشره های یک میلیمتری! شما نمی خواین بخوابید؟ منکه قصد خواب کردم و الان لپ تاپ را می خوام خاموش کنم.. می شه تا نور هست، برید؟ بعد می خورید به تاریکی می ترسم راه خونتون را نتونید پیدا کنید.
Posted by
Donya
at
8/11/2008
یه حشره ی کوچولو در کمال آرامش داره طول وعرض مانیتور را طی می کنه.. قصد رفتن هم نداره ظاهرن
Posted by
Donya
at
8/11/2008
چند بار سرک می کشد در اتاق و می بیند دارم حرف می زنم با تلفن.. می رود و دوباره می آید..
بار آخر که آمد و دید مکالمه تمام شده. از جلوی در آمد جلوتر. چرخی در اتاق زد و پرسید: اجازه هست روی تختت دراز بکشم؟
می گویم: اوهوم
کمی بعد می گوید: چرا نوشته های لپ تاپت ریزه؟
در دلم می گویم بهتر!! می خواهی بگویم درشت ترش کنند که با هر فاصله ای راحت بتوانی بخوانی؟ باز من نشستم اینجا و تو سر و کله ات پیدا شد؟
هیچ نمی گویم و هیچ نمی گوید.. کمی بعد سر بر می گردانم..
خواب ست.
Posted by
Donya
at
8/11/2008
Sunday, August 10, 2008
امر بدیهی
شیما می پرسد: مهمونی، عروسی، چیزی در پیش دارید؟
می گویم: اوهوم.. چندین تا! ولی فکر نمی کنم هیچ کدومشون را برم. ٢ تا شون که هفته ی دیگه ست و روز قبل و بعدش کلاس دارم و حوصله ی سفر یک روزه نداره. کلاسهام هم تمام بشه.. نمی مونم، می رم.
می گوید: معلومه!! پس بگو چرا باز صورتت پر از جوش شده
Posted by
Donya
at
8/10/2008
اگر آن یک هفته وسط تیر ماه کلاسهایم را تعطیل نمی کردم، همین سه شنبه - پس فردا - کلاسهایم تمام می شد.
و می توانستم ساکم را ببندم و بروم سفر..
دلم تنگ شده خیلی.
Posted by
Donya
at
8/10/2008
یعنی من خودم را نکُشم تا فردا هنر کرده ام!! خدا رحم کرده نصف روز را خانه نیستم. نصف بیشتری که هستم سر این دختره گرم ست و وقت آمدن به اتاق مرا ندارد.. وگرنه یا خودم را از این پنجره پرت می کردم بیرون یا ... یا باز بلایی سر خودم می آوردم!!
می گویم می شود کله ات را ببری عقب تر؟
می گوید راحتم!!
می گویم ولی من ناراحتم !!
نمی دانم این چند خط را خواند یا نه؟ به خط بالایی که رسیدم پاشد و رفت..
پ.ن: باز دوباره برگشت !!
Posted by
Donya
at
8/10/2008
گره خورده
انگار یکی نشسته درست وسط دل و روده ی من و تمام رخت چرکهایش را آورده و پخش و پلا کرده اطرافش..
یک چهار پایه گذاشته وسط و نشسته رویش و خم شده روی تشت بزرگی که روبرویش گذاشته..
دست دراز می کند و یکی یکی رخت ها را می اندازد توی تشت و با تمام قدرتش چنگ می زند، چنگ می زند، چنگ می زند، ...
دل و روده ام در هم پیچیده از بوی آب و تاید و وایتکس و انگار درون مرا چنگ می زند و بیشتر گره می زند..
Posted by
Donya
at
8/10/2008
0
comments
Thursday, August 7, 2008
اتاق کلافه
خاله و خانواده اش ظهر رسیده اند.. قرار بود اتاق من مرتب شود که تقریبن شده! یعنی لباس هایم را جمع کردم و انداختم در کمد. فقط مانده این کتابها و کاغذها و دفترچه و امثالهم به اضافه ی چند تا کیف و تابلویی که هنوز میخ نشده به دیوار و این گوشه مانده.
به راحتی هم می شود تردد کرد. لیوان آب و چای هم روی زمین و گوشه و کنار یافت نمی شود.
دیشب دینا تهدید کرد لیوان ببینم اینجا یک روز از خوردن چای محرومت می کنم - که عمرن نمی تواند!- بعد این فکر را مزه مزه کرد ته ذهنش.. لبخند نشست روی لبش و گفت فکر کن!! یه روز بهت چای ندیم. چی می شه معتاد؟
دخترخاله جان تا آمد داخل اتاقم گفت: آدم کلافه می شه!!
گفتم اوهوم.. اینجا گرمه.. برو تو سالن که کولر روشنه..
نشست روی کاناپه. پایش را انداخت روی پا و گفت: از گرما نه.. آدم از شلوغی اینجا کلافه می شه!
دینا ایستاده بود جلوی درب اتاق. دستش را دراز کرد سمت راه خروج و گفت بچه پررو پاشو برو بیرون ببینم.
فسقلی - فکر کنم ١١ سالش باشد- سرش را کرد داخل مانیتور و پرسید: چی کار می کنی؟
گفتم می نویسم.
پرسید چی؟!
گفتم هر چی دوست دار.. و یادم نیست فضولچه چه گفت دیگر ولی بالاخره کله اش را از مانیتور دور کرد و رفت..
Posted by
Donya
at
8/07/2008
0
comments
:)
این روزها که می گذرد شادم.. خوبم.. هیجان زده ام
نسیمی دوست داشتنی می وزد، او هست حتی فرسنگ ها دورتر.. ولی هست و بودنش غنیمت ست.
فیروزه آمده و این لحظه ها فوق العاده اند. باز با هم بالا و پایین پریدن ها. خندیدن ها، حرف زدن ها و خوش گذرانی ها..
مهسا هم آمده.. فردا متولد می شود دوباره :دی
سه شنبه که از خانه شان برمی گشتم و فکر می کردم به دوستی مان، تولدهایمان و خاطرات و گذر زمان.. کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه.. از فکر رفتنش.
رفتن و ندیدن و نبودنش..
زنگ زدم به شیمن که خودت را برای جمعه برسان.. بگذار به رسم سالها پیش باز با هم باشیم. سال دیگر هر کدام در یک شهر هستیم..
الان sms فرستاده که سعیش را می کند فردا صبح بیاید.. کاش بیاید... از وقتی مدرسه ها تمام شد و شیمن و خانواده اش از این شهر رفتند. کم پیش آمده ٣ تایی با هم باشیم.
Posted by
Donya
at
8/07/2008
0
comments
Wednesday, August 6, 2008
.
الان از وقتهایی ست که دلم می خواهد بنشینم داخل یخچال و یک لیوان چای داغ بنوشم!
پ.ن: کاش تکنولوژی در این زمینه هم پیشرفت قابل توجهی داشت
Posted by
Donya
at
8/06/2008
0
comments
شتری ندیده ام
شده ام مثل عامل نفوذی وسط خانه.. ظاهرن یک بی خبر تمام عیار!! انگار نه انگار که به سرعت نور خبرها از آن طرف میدان مخابره می شود و از لحظه ای جا نمانده ام..
Posted by
Donya
at
8/06/2008
0
comments
در هر صورت زیادی
امشب حس می کنم دیگه وبلاگهام را دوست ندارم
فکر می کنم زیادی وبلاگ دارم و یا زیادی می نویسم و یا کلهم زیادی می باشد!
حوصله ی پینگ کردن هم ندارم دیگر..
Posted by
Donya
at
8/06/2008
1 comments
امروز به طور ناگهانی و با "کمی" فکر کردن - آزاده الان می خنده باز :دی- و حساب کتاب کردن زیر دوش آب به این نتیجه رسیدم از آنجا که امروز پانزدهم مرداد بوده. بنابراین دو هفته دیگر به پایان مرداد مونده و ٤ جلسه از کلاسهای من باقی مونده که برابره با ٢ هفته!!
یعنی بر عکس تصور قبلی من که فکر می کردم در زودترین حالت ٥شهریور کلاسهام تمام می شه.. یکباره در کمال ناباوری یک هفته بیشتر تعطیلات پیدا کردم :دی :دی
از ذوق تا از حمام اومدم بیرون، سریعن زنگیدم به بچه.. شروع کردم به اطلاع رسانی!!
می دونم! با وجود تمام سختی های امسال و گرما و حال خرابم.. دلم تنگ خواهد شد برای این فینگیلی ها - به قول بچه: بی شعورهای زبون نفهم -
یکباره عروسی ها زیاد شده!
بیست و هفتم مرداد عروسی دختر دوست مامانم می باشد و همون روز هم عقدکنان دخترعمه وسطی می باشد. در دو شهر مختلف تازه! البته فرقی به حال من ندارد چون من روز قبل و بعدش کلاس دارم و سفر کنسل. هیچ جا نمی رم..
سه تا عروسی هم -تا آخر مرداد- اهواز و خرمشهر و آبادان دعوتیم که کلهم در لیست قرار نمی گیره..
هفتم شهریور عروسی خواهرشوهر خواهره می باشد. عروسی دخترعموهه هم می باشد. باز مسلمن در دو شهر مختلف!
که عروسی خواهر شوهر خواهره - نیلوفر- به عروسی الی ارجحیت دارد. فکر می کنم بیشتر هم خوش می گذرد. همین ور دل خودمان هم هست.
بعدش هم ماه رمضان کار را خراب کرده وگرنه باز هم عروسی داشتیم. نامزدی مینای آبی افتاده بعد از ماه رمضان.
هجدهم مهر هم عروسی مهسا می باشد..
مممممممممم .. فعلن کسی یادم نمیاد! کس دیگه ای نبود؟ تعارف نکنید :دی
تازه عسل هنوز در صدد هست دینا را شوهر بده! به قول فیروزه دینامون مادر شوهر پسنده!! :))
Posted by
Donya
at
8/06/2008
0
comments
Monday, August 4, 2008
شاید معجزه ای
به خودم انرژی و دلداری و امید فووووووووت می کنم!
Posted by
Donya
at
8/04/2008
0
comments
Sunday, August 3, 2008
متعجبم چگونه می شود پیشنهاد انجام کاری را بدهند ولی انتظار داشته باشند هیچ وقت انجام ندهی!
Posted by
Donya
at
8/03/2008
0
comments
این روزها که می گذرد
کتابی نخوانده ام. به زور رسیده ام به انتهای فصل دوم. دیروز کتابم را گذاشتم توی کیفم که مثل هفته ی قبل سایه ی درختی پیدا کنم و کتاب بخوانم. ولی...
از وقتی رسیدم پاهایم درد می کرد. حس بد مور مور شدن. پتو انداختم رویم و دراز کشیدم. فایده ای نداشت. از سرما می لرزیدم. سوئیشرت پوشیدم و باز سرد بود. خانه حسابی شلوغ بود و من خودم را از ترس سرما محبوس کرده بودم در اتاق. خانم میم هر ضربه ای که بر تنبکش می زد انگار مرا از جا می پراند.. سر و صدای آواز و دست بقیه استرس پخش می کرد در وجودم و از سرما می لرزیدم..
سر و صداها که آرام گرفت و بساط کباب و آتش درست شد.. صداها از بیرون ساختمان می آمد. پتو را کنار زدم و بیرون رفتم تا با گرمای خورشید خودم را گرم کنم.. زیر آفتاب می لرزیدم و با وزش هر نسیمی دندانهایم با سرعت می خورد به هم..
وسط این جمع ٥٠ نفره ی سرحال و قبراق مثل پیرزن های مریض روز را به شب رساندم و چند صفحه ای کتاب خواندم.. فصل دوم تمام نشد که نشد.
این روزها روسری سبزم را سرم می کنم. دمپایی بنفشم را می گذارم توی کیفم و می روم سر کار. وسط این آدمهای سیاه پوش و مقنعه به سر مثل ساز مخالفم!!
دمپایی نازنینم امروز پاره شد.. فردا اگر وقت کنم باید بروم خرید و دمپایی بخرم.
هر چقدر که روزها می روم تا کار را با انرژی شروع کنم، باز یک ساعت که می گذرد کم می آورم. سرگیجه و سرگیجه و سرگیجه..
امروز دلم می خواست به جای چهره ی خوش اخلاقم، اخم کنم به خانم خیاط!! خانم جان یه تلفن بزن که این پارچه را نبریدی که من بعد از کلاس اینهمه راه نیام قیافه ی تو رو ببینم که می گه ببخشید! یادم رفت بهت زنگ بزنم و بگم نیا و مانتو ات حاضر نیست!!
دلم چای می خواهد.. ولی نه!! گرمم هست..
امروز همش گرمم بود. بر عکس دیروز که سرما وجودم را گرفته بود.. حالا گرمم هست. داغ داغم. از درون می سوزم و حس می کنم حرارت از بدنم خارج می شود.
Posted by
Donya
at
8/03/2008
0
comments