Sunday, August 24, 2008

رفتم یه لحظه مغازه ی بابا تا یه چیزی بهش بدم. ایستاده بودم تا بابا حرفش با یه آقایی تمام بشه و بهش بگم باید برم دنبال مامان..
ماشین نیروی انتظامی درست روبروی من ایستاد و 5نفر - ظرفیت تکمیل- پیاده شدند. یه لحظه مات شدم به روبروم. بعد یه نگاه به خودم کردم با مانتوی کوتاه بنفشم که به خانم خیاط هم گفته بودم آستین هاش را کوتاهتر از معمول درست کند و نیازی نباشه مثل همیشه تا بزنم آستین مانتو ام را و شال رنگی که از سرم داشت سقوط می کرد..


پ.ن: کاری با من نداشتند.. ولی آدم دیگر به خودش هم شک می کند و حتی برای لحظه ای نگران می شود