Thursday, August 7, 2008

اتاق کلافه

خاله و خانواده اش ظهر رسیده اند.. قرار بود اتاق من مرتب شود که تقریبن شده! یعنی لباس هایم را جمع کردم و انداختم در کمد. فقط مانده این کتابها و کاغذها و دفترچه و امثالهم به اضافه ی چند تا کیف و تابلویی که هنوز میخ نشده به دیوار و این گوشه مانده.
به راحتی هم می شود تردد کرد. لیوان آب و چای هم روی زمین و گوشه و کنار یافت نمی شود.
دیشب دینا تهدید کرد لیوان ببینم اینجا یک روز از خوردن چای محرومت می کنم - که عمرن نمی تواند!- بعد این فکر را مزه مزه کرد ته ذهنش.. لبخند نشست روی لبش و گفت فکر کن!! یه روز بهت چای ندیم. چی می شه معتاد؟

دخترخاله جان تا آمد داخل اتاقم گفت: آدم کلافه می شه!!
گفتم اوهوم.. اینجا گرمه.. برو تو سالن که کولر روشنه..
نشست روی کاناپه. پایش را انداخت روی پا و گفت: از گرما نه.. آدم از شلوغی اینجا کلافه می شه!
دینا ایستاده بود جلوی درب اتاق. دستش را دراز کرد سمت راه خروج و گفت بچه پررو پاشو برو بیرون ببینم.
فسقلی - فکر کنم ١١ سالش باشد- سرش را کرد داخل مانیتور و پرسید: چی کار می کنی؟
گفتم می نویسم.
پرسید چی؟!
گفتم هر چی دوست دار.. و یادم نیست فضولچه چه گفت دیگر ولی بالاخره کله اش را از مانیتور دور کرد و رفت..

0 comments: