Sunday, August 24, 2008

اسمایلی یک عدد شکمو

دیروز خانم کاف زنگ زد که خاله ی پارمیدا برات شیرینی آورده، بیا بگیرش و چون در کوه و دشت بودم قرار شد اگر تا 7 و نیم نرسیدم به شهر! ببره خونشون و من شب برم بگیرم ازش.. که در دقیقه ی پایانی من به کانون رسیدم.
پارمیدا شاگرد کلاس سفالگری ام بود که تعطیلات تابستان مهمان مادربزرگ و خاله اش بود. خاله اش هم از این خانم های از هر انگشت هوارتا هنر و اینها بود که کلاس آموزش آشپزی و شیرینی پزی دارن. دیروز هم لطف کرده بود برای من و مربی نقاشی خواهرزاده اش شیرینی آورد.

جای همگی خالی، تا رسیدم خونه چای را بار گذاشتم!!! و با این شیرینی های خوشمزه نوش جان کردم. خیلی خوشمزه هستند.