Saturday, August 30, 2008

لعنت به بی برقی

مینا می گوید آرزو گفته زودتر بیاین آرایشگاه. ساعت 5 می خواد بره مسافرت!
کمی غر می زنم. از ساعت 5 حاضر بشم که چی بشه؟ ما که ساعت 9 قراره بریم..

موها را می سپارم دست آرزو. دوستش می دارم. خوشم می آ ید از مدل ساده ی موهایم. صورتم را بیخیال می شوم. می گویم خودم بعدن آرایش می کنم.
در خانه با خیال راحت می روم و می آیم بی هیچ عجله ای.. خاله و مامان می گویند کم کم شروع کنید به آماده شدن.

لوازم آرایشم را می ریزم جلوی آینه و بدون هیچ عجله ای کرم می مالم به صورتم.. سایه ی روشن را می کشم زیر ابروهایم.. یکباره همه جا پرمی شود از تاریکی! کم مانده اشکم در بیاید! اعصاب ندارم..

در تاریکی مطلق با نور چراغ قوه آرایش می کنم. لباس می پوشم. موها گیر می کند به لباسم. گرمم شده و رو به خفگی می روم. دینا کمکم می کند خودم را از شر این لباس تنگ خلاص کنم و می کشمش.. فر موها کش می آید.. کشیده می شود و شباهتی به موهای نیم ساعت پیش ندارد دیگر..

تا لحظه ی خروج از خانه هم برق نیامد حتی..

1 comments:

Anonymous said...

چرا نمیرم
بمیریم راحت شیما :دی