این روزها که می گذرد شادم.. خوبم.. هیجان زده ام
نسیمی دوست داشتنی می وزد، او هست حتی فرسنگ ها دورتر.. ولی هست و بودنش غنیمت ست.
فیروزه آمده و این لحظه ها فوق العاده اند. باز با هم بالا و پایین پریدن ها. خندیدن ها، حرف زدن ها و خوش گذرانی ها..
مهسا هم آمده.. فردا متولد می شود دوباره :دی
سه شنبه که از خانه شان برمی گشتم و فکر می کردم به دوستی مان، تولدهایمان و خاطرات و گذر زمان.. کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه.. از فکر رفتنش.
رفتن و ندیدن و نبودنش..
زنگ زدم به شیمن که خودت را برای جمعه برسان.. بگذار به رسم سالها پیش باز با هم باشیم. سال دیگر هر کدام در یک شهر هستیم..
الان sms فرستاده که سعیش را می کند فردا صبح بیاید.. کاش بیاید... از وقتی مدرسه ها تمام شد و شیمن و خانواده اش از این شهر رفتند. کم پیش آمده ٣ تایی با هم باشیم.
Thursday, August 7, 2008
:)
Posted by Donya at 8/07/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: