Monday, August 25, 2008

بهانه های زیبای خوشبختی

آناهیتا می گوید " آدم وقتی یک نفر را خیلی دوست داره، هر کاری انجام می ده براش. اصلن به نظرش زشت و چندش نخواهد بود. حتی اگه شستن لباس زیر یه نفر دیگر باشه. اون لحظه اصلن حالش بد نخواهد شد. حداقل من اینجوری ام. برای کسی که خیلی دوستش دارم با کمال میل هر کاری انجام خواهم داد"
لبخند می زند، کمی مکث می کند و نگاه می کند به من و می گوید " حاضرم تو را بشورم! آره.. اینکارو می تونم انجام بدم. بَدَم نخواهد آمد. می دونم خیلی ها دوست ندارن. ولی من می تونم. برای کسی که خیلی دوستش داشته باشم.. با رضایت تو را خواهم شست"

متین نگاهم می کند و می گوید "خوش به حالت که اینهمه دوستت داره"

می گویم " شیما و آناهیتا همیشه به من لطف دارن. حسابی هوامو دارند و مثل مامانا مواظبم هستند"

آناهیتا می گوید "مطمئنم شیما هم با رضایت این کارو انجام می ده"
و رو به متین ادامه می دهد "پنجشنبه که خونه اش بودیم، مانتوی دنیا را براش شست و اتو کرد و بهش داد. دنیا ریش ریش های شال جدیدش را دوست نداشت، با حوصله براش شکافت و درستش کرد"

می گویم " آدم پیش شما دو تا باشه پرواز می کنه.. پنجشنبه اون از اولش که شیما با النگوهای رنگی حسابی سورپرایزم کرد و کلی بالا و پایین پریدم و بعد هم که چپ و راست داشتید ازم تعریف می کردید :دی کلی خودشیفتگی پیدا کردم"
به متین می گویم " داشتم شلنگ تخته می انداختم و اینها هم دنبال سی دی فیلم می گشتن، یهو دو تاییشون می گن دنیا خیلی خوشگل می رقصی.. نشسته بودم و پام را انداخته بودم رو پام. آناهیتا می گه: شاعر برای تو گفته رنگ تنت رنگ مسی .. نه رنگ پوست هر کسی ! بعدتر دو تایی نشسته بودند و من باز بالا و پایین می پریدم برای خودم، به هم می گن چشمهای دنیا را دیدی؟ خیلی خوشگله.. خلاصه که بنده یک خودشیفته ی تمام عیار شده بودم که هی نیشش از ایییییییییییین ور تا اوووووووووون ور بازگشایی می شد!"

آناهیتا نگاهم می کند و با ذوق می گوید " من این ادا هات را دوست دارم خیلی"


شیما امروز 30 سالش تمام شد. من و آناهیتا پنجشنبه به بهانه ی دورهم بودن رفتیم خانه اش و هدیه ی تولدش را دادیم. انتظارش را نداشت.. شب اس ام اس فرستاد: " بابت کتابها ممنون. دوستشون دارم. به اندازه دفعه ی اولی که اولین رنگهای وینزور م را گرفتم و برام عزیز بودن. اینها هم برام عزیزن"


بعدازظهر نشسته بودم روی میز، چای می خوردم، پاهایم را در هوا تکان می دادم و به حرفهای شیما گوش می دادم. می دانم می دانست نباید امیدی به تغییر نظرم داشته باشد. ولی با حوصله از تجربیات زندگی مشترک 6 ساله اش برایم می گفت که انقدر فرار نکنم و بدون اینکه مجالی برای فکر کردن به خودم بدهم "نه" نگویم..
نگاهش می کردم و دلم می خواست بغلش کنم و تشکر کنم برای همه ی محبت و خوبی هایش. گفتم می دونم شیمایی. درست می گی. فقط من فعلن نمی تونم در این مورد فکر کنم.
لبخند زد و با همان صبوری گفت می دونم نمی خوای.


سه تایی رفتیم تا شیما شیرینی و بستنی بخرد به مناسبت تولدش. کل خیابان را بالا و پایین رفت تا بستنی یخی برای من بخرد ولی هیچ جا نداشتن. آخرش من و آناهیتا رضایت دادیم مامان شیما همان بستنی سالار را بخرد و برگردیم کانون :دی

بستنی را هنوز تمام نکرده بودم.. خانم کاف چای میریخت برای خودش.. می گویم " منم دلم چایی خواست"
شیما می خندد. چای میریزد برایم و می گوید "تا بستنی ات را تمام کنی، اینم قابل خوردن می شه. الان خیلی داغه"


آناهیتا می گوید " چه خبره دو تاییتون افتادید رو سر من و دعوام می کنید. در طول تاریخ این اولین باره که من 20 دقیقه با موبایل حرف زدم. اونوقت تا اومدم شما دو تا دعوام می کنید؟"
می گویم " خانم خانوما مگه قرار نبود یه 10 دقیقه بشینیم با هم حرف بزنیم؟ - حالا انگار از ساعت 2 بعدازظهر چه غلطی می کردیم تا ساعت 6 بعدازظهر که لنگ همان 10دقیقه بودیم - شیما هم باید بره خونشون دیگه، تو هم که لابد می خوای بری"
می گوید " منکه گفتم بیشتر می مونم.. شیما هم بمونه، چرا انقدر دعوام می کنید، هان؟"
می گویم " پات را نکوبیدی رو زمین"
پاهایش را می کوبد روی زمین و می گوید " چرا دعوام می کنید، هان؟" بعد می پرسد " خوب شد؟"
می گویم " نه!! باید یه دستت را هم می زدی به کمرت و اون یکی دستت هم که الان خوبه.. همینجوری انگشتت را تکون بده رو به صورت شیما "

و هر سه می خندیم..

0 comments: