Monday, August 18, 2008

روز آخر

جلوی اسمها که تیک می زنم برگه را با خوشحالی بر می گردانم سمت همکارها و ١٦ ستون پر شده را نشان می دهم و می گویم تمام شد!

جلسه ی قبل گفته بودم امروز جلسه ی آخر خواهد بود. دوباره می گویم.. می گویم اگر دوست داشتید سفالگری را ادامه بدهید می توانید برای ترم پاییز ثبت نام کنید. خانم میم مربی تان خواهد بود. چند نفری می پرسند خانم میم کیست؟ شیما را از دور نشان می دهم و می گویم ایشون هستند.

با دستهای گلی اش ایستاده جلوی من. می گوید خاله دیگه تمام شد؟ می گویم آره..
می پرسم امیرحسین امسال می ری کلاس اول؟ می گوید کلاس اول ِ پیش دبستانی رفتم. خسته شدم دیگه.. حوصله ندارم برم مدرسه!
می نشینم کنارش. می گویم مگه دوست نداری کتاب بخونی؟ باید بری مدرسه سواد یاد بگیری و بعد که بیای اینجا دیگه خودت می تونی کتاب بخونی.
می پرسد خاله باید شاگرد اول بشم؟ شاگرد اول خوبه؟
می گویم آره. درس هات را باید خوب بخونی و یاد بگیری تا شاگرد اول بشی. باشه؟
می گوید چشم خاله! می رم مدرسه.
می پرسد خاله من امروز پسر بدی بودم؟ اذیتت کردم؟
می گویم نه عزیزم، پسر بدی نبودی.
ژاسمین و نگین می آیند دور میز.. کتاب می خوانم برای امیرحسین. می پرسند خاله دیگه نمیای؟ چرا نیستی؟
می گویم کارم تمام شده دیگه.
امیرحسین نگاه می کند و هیچ نمی گوید. ژاسمین و نگین می گویند برای ترم پاییز می خواهند ثبت نام کنند. از سر و کولم بالا می روند. ژاسمین بغلم می کند بعد نگین دست می اندازد دور گردنم، بوسه بارانم می کنند..
ژاسمین می گوید خاله قربونت برم، فدات بشم، دلم برات تنگ می شه..
می گویم منم دلم براتون تنگ می شه.
نگین می گوید خاله من خیلی دوستت دارم!
می گویم منم شماها را خیلی دوست دارم. بازم همدیگرو می بینیم. من باز میام کانون. فقط درس نمی دم.
مراسم خداحافظی با ژاسمین و نگین بسیار طولانی برگزار می شود. چند بار نزدیک هست بیفتم. دو تایی آویزان شده اند به گردنم و خم می شوم زیر سنگینی شان..
ژاسمین دستم را می گیرد و می بوسد و می بوسد. نگین گردنم را ول نمی کند و سر و صورتم را می بوسد.. مانده ام مابین این دو تا بچه که به هیچ عنوان از سر و کولم پایین نمی آیند. آخرش با وساطت مادر نگین می روند.
ژاسمین آدرس خانه هاش را تند تند می گوید و اضافه می کند خاله حتمن بیا خونمون!
نمی دانم در مقابل محبتشان چه باید گفت..

کلاس بعدی شروع می شود. امیرحسین هنوز هست. می آید سمت من مثل همیشه آرام و جدی حرف می زند و می گوید: خاله من کلاس اون خانومه نمی رم!
می گویم دوست نداری سفالگری را؟
می گوید دوست دارم ولی تو که نیستی نمیام. خاله دَرسِت تمام شد می یای دوباره؟
مانده ام چرا فکر کرده می روم درس بخوانم؟ می گویم آره پسرم. شاید بیام.
می گوید می تونم برم بیرون؟ می پرسم می خوای منم بیام باهات؟ می گوید آره

از ساختمان خارج می شویم و روی سکوی ورودی می نشینیم. می گویم دلم تنگ می شه برات!
می گوید منم دلم تنگ می شه! زود درستو بخون و برگرد، باشه؟
می گویم تو هم یادت نره قول دادی خوب درس بخونی و سواد یاد بگیری.. یادت که هست؟
می گوید آره !!
مادرش می آید و امیرحسین هم می رود. صدایش می آید که به مادرش می گوید خاله باید درسشو بخونه.. وقتی درسش تمام شد منم برمی گردم!

یه چیزی روی دلم سنگینی می کند. می نشینم در آشپزخانه ی کوچک کانون. چای می ریزم برای خودم. آناهیتا می آید و می گوید " امیرحسین رفت؟ اومد خیلی جدی به شیما گفت من کلاست نمیام!
بهش گفتم چرا؟ دوست نداری بیای؟ گفت اون خاله نیست، منم نمیام! گفتم یعنی ما رو دوست نداری؟
گفت دوستتون دارم. شما که غریبه نیستید. من غریبه ها را دوست ندارم ولی اون خاله را بیشتر دوست دارم.."
لبخند می زنم به سادگی امیرحسین.. این بچه ی شیطان پرحرف..
شیما می آید و می نشیند روی صندلی روبرویم. می گوید " امیرحسین اومد پیشم گفت چون من خاله را اذیت کردم دیگه نمی خواد بیاد؟ بهش گفتم نه! خاله درس داره و نمی تونه بیاد. می خواد درسشو بخونه."
می گویم پس تو اینو انداختی تو دهنش؟
شیما ادامه می دهد "بعدش گفت خاله راستشو بگو.. من می دونم خاله را اذیت کردم. دیگه دوستم نداره که نمی خواد بیاد؟ منم گفتم نه عزیزم. خاله دوستت داره. بعد گفت ولی من کلاس تو نمیام! اون خاله نباشه، منم نمیام.."

قطره های اشک می ریزد روی گونه ام.. متین می خندد و می گوید" دیوونه باید خوشحال باشی راحت شدی. یادت رفته هی کله ات زیر شیر آب بود از گرما؟ یادته کفشهات را در آورده بودی و می گفتی می خوام فرار کنم از اینجا.."
اشکها می ریزند روی گونه ها.. می گویم به قول آناهیتا در عین اینکه می تونی عاشق کارت باشی، می شه ازش متنفر هم بود.. با وجود تمام اون روزهای گرم و سخت.. دلم تنگ می شود. دلم برای همه ی این بچه ها تنگ می شود..

امیرحسین می خواهم یادم بماند یک همچو روزی را که آتش زدی وجودم را با محبت و سادگی کودکانه ات.. می خواهم یادم بماند روزی را که اشکهایم را روان کردی! شاید سالها بعد دیدمت دوباره و بهت یادآوری کردم این روز را..

کاش قبل از رفتن بغلت کرده بودم..

0 comments: