Tuesday, August 12, 2008

دیروز رفتیم برای تولدش "عادت می کنیم" را خریدیم. آناهیتا گفت "چراغ ها را من خاموش می کنم" را دوست داشته و توانسته راحت بخونه.. ما هم بین قفسه ها بالا و پایین رفتیم دنبال یک کتاب ساده و روان و خوب. بعد به نتیجه رسیدیم حالا که با نثر زویا پیرزاد مشکلی نداشته کتاب دومش را بخریم به اضافه ی 2 کتاب از عرفان نظرآهاری..

امروز موقع نهار حرف کتاب بود و شیما باز اصرار کرد برایش کتاب ببریم تا بخواند.
آناهیتا محض اطمینان پرسید "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خوانده بودی، نه؟
شیما: آره!! خوب بود. دوبار خوندم
من و آناهیتا با دهان باز.. هر دو با تعجب پرسیدیم دوبار خوندی؟
من: شیما یعنی واقعن تو یک کتاب را دو بار خوندی؟ انقدر خوشت اومد؟
شیما: نه! دوستش نداشتم
آناهیتا: چجوری هم خوب بود و هم دوست نداشتی؟ تکلیف ما را مشخص کن..
شیما: بار اول خوندم، فکر کردم من نفهمیدم. انقدر که خانم کاف ازش تعریف کرده بود.. دوباره خوندم و دیدم نه! هیچی نداشت. ساده ی ساده بود. دوست نداشتم. هیچ اتفاقی توش نداشت
من کتاب می خوام! یالا !! واسم کتاب بیارید انقدر ساده نباشه. خوب هم باشه

من و آنی کلی در ذهنمان بالا و پایین کردیم دنبال کتاب.. پیشنهادات همدیگرو یکی یکی رد کردیم چون حدس می زدیم شیما باز مثل "داستان خرس های پاندا" کتاب را تا ته می خونه و می گه "نفهمیدم"

من: سووشون.. هم قصه داره، هم سخت و پیچیده نیست
آناهیتا: آره.. زیباست. بهترین کتاب دانشور همینه
شیما: زود باشید! یادتون نره برام بیارید
من: برات میارم

حالا "عادت می کنیم" مانده روی دست من، آماده برای هدیه دادن.. باید فردا بروم دنبال "سووشون" ! امیدوارم پیدا بشه وگرنه باید دنبال یه هدیه ی دیگر بگردیم