Sunday, August 24, 2008

تمام شد

چای می ریزم توی ماگ گنده ام و فکر می کنم باید این را ببرم خانه. امروز آخرین روز هست و تمام..

با قدمهای آرامش می آید سمتم و می پرسد: " خانم آب ِ آبرنگ می خوام"
می گویم "برو بشین. برات می یارم" از جلسه ی پنجم-ششم که کار با آبرنگ را شروع کردیم به همه سفارش کردم هر جلسه که یک لیوان کوچک برای آب همراهشان باشد. آخرش هم یاد خیلی هایشان نماند. بعد خنده ام می گیرد به ترکیب "آب ِ آبرنگ"

پ.ن: دلم برای تک تک این لحظه ها تنگ می شود..

0 comments: