بلاخره کتابی که در فصل دوم گیر کرده بود را به اتمام رساندم! یعنی از تنبلی خودم بود که وقت نگذاشتم برای خواندنش
امروز ظهر "بازمانده روز" - کازوئو ایشی گورو ، ترجمه نجف دریابندری - تمام شد. دوستش داشتم. دلم برای استیونز سوخت.. برای تنهایی اش؛ برای بینشش و فضای محدود و نوع زندگی اش..
کاش خیلی چیزها را پیش از آنکه زمانی برای جبرانش نباشد، بفهمیم.
در فکر این بودم به فیروزه زنگ بزنم و ببینیم همدیگر را.. ولی خوابم برد. شاید هم از درد ناهنگام بیهوش شدم و از حال رفتم.. آنقدر که تا ساعت ٨ نای از رختخواب بیرون آمدن را نداشتم..
گاهی باید نشانه ها را جدی گرفت و بهشان توجه کرد.. دقیق تر از تقویم هشدار می دهند.
"فضیلت های ناچیز" - ناتالیا گینزبورگ ، ترجمه محسن ابراهیم - را شروع کردم به خواندن و برای دومین بار سلیقه ی من و آناهیتا مغایرت دارد با هم.
به نیمه ی کتاب رسیده ام و دلم نمی خواهد ولش کنم و قضاوت کنم درباره اش.. ولی به سختی دارم می خوانمش.. شاید به قول آناهیتا هنوز به "ایجاز اثر" نرسیده ام!
فعلن بی خیالش شده ام تا شاید فردا..
Wednesday, August 13, 2008
Posted by Donya at 8/13/2008