Sunday, August 24, 2008

امروز بعد از خداحافظی از میهن و شکوفه و برگشتن به خانه و دودره کرده ماشین باباهه.. نیما را دیدم
رفتیم به جاده ی دوست داشتنی من و به کوههای اطراف سلام کردیم و از کوههای لاهیجان گذشتیم و رسیدیم به کوههای لنگرود و بعد جاده ای که دوست نداشتم! ماشین ها و شلوغی و جاده ی خشک و بی درخت.. متاسفانه وقت نبود از مسیری که آمده بودیم برگردیم و جاده ی اصلی بعد از دیدن آنهمه درخت و سبزی و طبیعت دوست داشتنی، زشت و غیر قابل تحمل به چشمم آمد.

دوست داشتم دیدارمان و حرف زدن و اشتراکات را.. شاید تا امروز انقدر از اینکه با یک بلاگر همشهری حرف می زدم لذت نبرده بودم. یک عالمه آدم مشترک و کلی حرف که شاید فقط باید اینجا را لمس کرده باشی تا بفهمی.
خیلی هیجان انگیز بود.. یه سری آدمهای عهد نیما را من نمی شناختم البته :دی
ولی عموی من معلم ریاضی نیما و معلم من هم بود. پسرعمه ی نیما معلم شیمی محبوب من و معلم نیما بود.
حتی در آموزشگاهی که یک زمانی نیما درس می داد، من کلاس کامپیوتر رفته بودم :دی
فکر کن یک زمانی هر دو در این شهر بودیم با کلی آدمهای مشترک بینمان.. ولی اینجا - وبلاگستان- و بعد از اینهمه مدت که از آشنایی دورادورمان می گذشت، همدیگر را دیدیم امروز..

یک مکالمه ی بی وقفه که کلی حرف زدم و حرف زد و شنیدم و شنید.. خوب بود.