Wednesday, August 13, 2008

خواب دیدم دندانم لق شده بود، به بست کوچکی آویزان بود.. عجله داشتم به دندانپزشکی برسم شاید از افتادنش جلوگیری کنند.. دهانم را باز کردم، دندانم دیگر نبود.. گم شده بود، شاید هم قورتش داده بودم..

می گویند خواب دندان بد ست، خیلی بد.. یه خودم دلداری می دهم که دیشب با درد دندان خوابیدم و همین تأثیر خودش را گذاشته و هیچ اتفاق بدی در راه نیست.

این روزها زود می ترسم، نمی دانم از چه و برای چه.. دلشوره ها زود می آیند و وجودم را در بر می گیرند..

خیابان شلوغ را طی می کنم. روشنایی روز تمام شده. انگار همه عجله دارند برای رسیدن به مقصد. این ماشین ها که از هر سو می پیچند خسته ام می کنند.. صدای الله اکبر که به گوش می رسد بی اختیار در دلم دعا می کنم برای شفا و سلامتی همه..
می گذرم و فکر می کنم.. اگر همه بهبود یابند، اگر عزیز کسی نمیرد - که هر کدام از ما عزیز کسی می توانیم باشیم- ، اگر همه ی دعاها مستجاب شود و همه ی اشکها دل خدا را به رحم آورد و همه به خواسته ی دلشان برسند و عزیزانشان هیچ وقت دور نشوند..
زمین منفجر می شود!! چقدر سخت ست حفظ تعادل با این همه آدم که خدای خود را می خوانند..