کتابی نخوانده ام. به زور رسیده ام به انتهای فصل دوم. دیروز کتابم را گذاشتم توی کیفم که مثل هفته ی قبل سایه ی درختی پیدا کنم و کتاب بخوانم. ولی...
از وقتی رسیدم پاهایم درد می کرد. حس بد مور مور شدن. پتو انداختم رویم و دراز کشیدم. فایده ای نداشت. از سرما می لرزیدم. سوئیشرت پوشیدم و باز سرد بود. خانه حسابی شلوغ بود و من خودم را از ترس سرما محبوس کرده بودم در اتاق. خانم میم هر ضربه ای که بر تنبکش می زد انگار مرا از جا می پراند.. سر و صدای آواز و دست بقیه استرس پخش می کرد در وجودم و از سرما می لرزیدم..
سر و صداها که آرام گرفت و بساط کباب و آتش درست شد.. صداها از بیرون ساختمان می آمد. پتو را کنار زدم و بیرون رفتم تا با گرمای خورشید خودم را گرم کنم.. زیر آفتاب می لرزیدم و با وزش هر نسیمی دندانهایم با سرعت می خورد به هم..
وسط این جمع ٥٠ نفره ی سرحال و قبراق مثل پیرزن های مریض روز را به شب رساندم و چند صفحه ای کتاب خواندم.. فصل دوم تمام نشد که نشد.
این روزها روسری سبزم را سرم می کنم. دمپایی بنفشم را می گذارم توی کیفم و می روم سر کار. وسط این آدمهای سیاه پوش و مقنعه به سر مثل ساز مخالفم!!
دمپایی نازنینم امروز پاره شد.. فردا اگر وقت کنم باید بروم خرید و دمپایی بخرم.
هر چقدر که روزها می روم تا کار را با انرژی شروع کنم، باز یک ساعت که می گذرد کم می آورم. سرگیجه و سرگیجه و سرگیجه..
امروز دلم می خواست به جای چهره ی خوش اخلاقم، اخم کنم به خانم خیاط!! خانم جان یه تلفن بزن که این پارچه را نبریدی که من بعد از کلاس اینهمه راه نیام قیافه ی تو رو ببینم که می گه ببخشید! یادم رفت بهت زنگ بزنم و بگم نیا و مانتو ات حاضر نیست!!
دلم چای می خواهد.. ولی نه!! گرمم هست..
امروز همش گرمم بود. بر عکس دیروز که سرما وجودم را گرفته بود.. حالا گرمم هست. داغ داغم. از درون می سوزم و حس می کنم حرارت از بدنم خارج می شود.
Sunday, August 3, 2008
این روزها که می گذرد
Posted by Donya at 8/03/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: