Sunday, August 31, 2008

اعصاب ندارم! گوشی ام شارژ نمی شود دیگر.. دارم می روم سفر چند روزی و هنوز فکری برای این مشکل نکرده ام
نیستم فعلن..

اولین اقدام بعد از تصادف: زنگ بزنید به پلیس لطفن

یعنی زنگ زدن به 110 انقدر سخته؟ مگه پول می گیرن ازتون؟ یا حق الزحمه می گیرن؟ خب ملت تصادف می کنید به جای اینکه زنگ بزنید به این و اون، اول زنگ بزنید 110 !!

باباهه از عروسی اومده.. می گه تو با خاله اینها نرفتی دریا؟ می گم نه. می گه فرهاد گفت چطور دنیا گذاشته اینها پول دستی بدن و زنگ نزده افسر بیاد..
منم تعجب که چه خبر شده؟
آقای شوهر خاله از شهر داشته می رفته بیرون تصادف کرده ظاهرن. زنگ زدن به بابا. بابا هم که عروسی بوده بهشون گفته زنگ بزنید پلیس تا من بیام..
تا بابا خواسته برگرده دوباره بهش زنگ زدن که آقای شوهر خاله پول دستی دادن به طرف و نمی خواد بیای.
بابا هم اومده خونه شاکی که چرا زنگ نزدن به پلیس و مامانم هم که انگار منتظر فرصت می گه: انقدر که نشسته پای اون لپ تاپ - مامان من توانایی اینو داره که هر چیزی را به اینترنت و لپ تاپ من وصل کنه و عامل بدبختی کل جامعه بدونه حتی! - و مگه من بهت نگفتم باهاشون برو؟
می گم مادر من، مینا و ایمان و منا نبودن مگه؟ من باید براشون شماره می گرفتم؟ یا بهشون می گفتم چه کار کنید؟ مثلن عموبیژن حرف منو گوش می کرد به نظرت یا منتظر نظر من می موند که براش کارشناسی کنم و خسارت برآورد کنم؟

به بابا می گم هفته ی پیش ایمان تصادف کرد زنگ زد خونه بهش گفتم زنگ بزن 110 به جای اینکه دنبال بابا بگردی.. وقتی هنوز یک هفته نشده یادش رفته.. من بودم و نبودم چه فرقی می کرد؟ من باید براشون زنگ بزنم؟

Saturday, August 30, 2008

بابا شب قبل تهدید کرده بود ساعت 7 صبح بیدارتون می کنم!! از عروسی که برگشتیم تازه چای دم گذاشتم برای عموبیژن و بساط حرف و حاشیه ها به راه بود.. کسی انگار یادش نبود ساعت از 2نیمه شب گذشته و باید خوابید..

صبح با صدای تلفن بیدار می شوم. ساعت 8ونیم را نشان می دهد. حالا که بابا بیخیال بیدارباش شده.. این تلفن لعنتی جمعه صبح ولمان نمی کند.
مامان با صدای بلند حرف می زند. انگار طول و عرض خانه را می پیماید. صدایش دور و نزدیک می شود. عمه هست ظاهرن و زنگ زده خبر بدهد که ظهر قراره ست بروند محضر و کاوه عقد کند و به قول خودش از بابا و مامان کسب اجازه کند.. همین خبر کافیست که همه ی اهل خانه بیدار شوند..

خواب که از سرم می پرد و چای را سر می کشم. زنگ میزنم به سهیل برای توطئه چینی. جواب نمی دهد. زنگ می زنم به کاوه..

می گویم یعنی دیگه من نمی تونم روی کله ی کچلت و دستهات نگاشی بکشم؟
می گوید بهش گفتم دختر دایی دیوونه ای دارم
می گویم می بینم که بلاخره خرت کردن و از دست رفتی
می گوید یکی دو ساعت دیگر باقیمانده..
می گویم از آخرین ساعات تجردت استفاده کن!
می گوید دنیا نوبت تو هم می شه ها
می خندم و می گویم اون موقع تو متأهلی ولی من الان این شانس را دارم که هنوز ازدواج نکردم و هر چه می خواهد دلم بهت می گم و تو جوابی نداری
می گوید خیالت راحت! من اون موقع نابودت می کنم رسمن
می گویم همه اش را به خانم بچه ها ابلاغ می کنم! اون وقت تو می مونی و اون
می گوید من می دونم چی بگم و کجا بگم
می گویم اون موقع تو دیگه درگیر سر و همسری..

سر به سر هم می گذاریم و کل کل های بی پایانمان را از سر می گیریم. می گویم ولی به خانم بچه ها بگو درسته ما اینهمه تو سر و کله ی هم می زنیم ولی شدیدن هوای همدیگرو داریم. کاوه غم مدار، من پشتت هستم!
می گوید من شیفته ی همین اخلاق خوبتم
می گویم اشتباه شد! اینو نباید جلوی تو می گفتم.. تو جنبه نداری! پررو می شی
می خندد..

صدایم را صاف می کنم و می گویم کاوه جان بازم تبریک می گم. از همین حرفهایی که این مواقع می زنند و اینها.. متوجه ای که؟
می گوید دنیا من اصلن از تو انتظار ندارم! خودم متوجه ام.. گرفتم.. تو انقدر به خودت فشار نیار. یه جمله مثل آدمیزاد بگی من باید بهت شک کنم! حتمن یه مشکلی برات پیش اومده..
می گویم منو بگو خواستم مؤدب باشم! لیاقت نداری
می گوید خودم از طرفت به خودم می گم!!


بعدازظهر سهیل را می یابم. باور نمی کند. فکر می کند شوخی می کنم. سر به سرش گذاشته ام..

لعنت به بی برقی

مینا می گوید آرزو گفته زودتر بیاین آرایشگاه. ساعت 5 می خواد بره مسافرت!
کمی غر می زنم. از ساعت 5 حاضر بشم که چی بشه؟ ما که ساعت 9 قراره بریم..

موها را می سپارم دست آرزو. دوستش می دارم. خوشم می آ ید از مدل ساده ی موهایم. صورتم را بیخیال می شوم. می گویم خودم بعدن آرایش می کنم.
در خانه با خیال راحت می روم و می آیم بی هیچ عجله ای.. خاله و مامان می گویند کم کم شروع کنید به آماده شدن.

لوازم آرایشم را می ریزم جلوی آینه و بدون هیچ عجله ای کرم می مالم به صورتم.. سایه ی روشن را می کشم زیر ابروهایم.. یکباره همه جا پرمی شود از تاریکی! کم مانده اشکم در بیاید! اعصاب ندارم..

در تاریکی مطلق با نور چراغ قوه آرایش می کنم. لباس می پوشم. موها گیر می کند به لباسم. گرمم شده و رو به خفگی می روم. دینا کمکم می کند خودم را از شر این لباس تنگ خلاص کنم و می کشمش.. فر موها کش می آید.. کشیده می شود و شباهتی به موهای نیم ساعت پیش ندارد دیگر..

تا لحظه ی خروج از خانه هم برق نیامد حتی..

موقع رفتن به دیلمان تنبلی ام می گیرد.. موقع برگشتن غمم می گیرد

Thursday, August 28, 2008

خواهره با عجله می آید و می گوید زود باش بریم.. باید یه سر برم خونه.. روسری می گذارم سرم و می رسانمش تا خانه و برمیگردیم. وارد خانه می شویم سیاوش می گوید بیا! زود باش بیا..
می روم سمتشان. عمو بیژن دارد با تلفن حرف می زند. خاله می خندد و سیاوش می گوید اون روسری را هم سرت نمی ذاشتی..
تی شرت گنده ی آستین کوتاهم و شلوارک گلدار تا روی زانو پوشیده ام با روسری که موقع رفتن سرم کرده ام.

می روم پیش مهمانها تا به غرغرهای بی پایان پدر پایان دهم که می گوید بویی از آدمیت نبرده ام! انقدر که پای این کامپیوتر نشسته ام..
عمو می گوید: دنیا الان می گفتن اسلام به خطر افتاده و خیلی اوضاع حساس شده. به اون راهبه بگویید بیاد میدان اصلی شهر!
کمی مات و مبهوت شاید مثل احمقی که نفهمیده چه خبر شده نگاه می کنم. بقیه می خندند..
می گوید دنبال تو می گشتن!

Wednesday, August 27, 2008

تقویم می گوید از سه شنبه ماه رمضان می آید.. درست همان روزی که فعلن قصد کرده ام بروم! و خیلی سال هست که دیگر هیچ قرابتی با این ماه ندارم. اصلن این ماههای قمری را چرا حذف نمی کنند از تقویم خورشیدی ما؟

حالا که فؤاد خودش را بازنشسته کرده و دیگر تعداد مجموع مطالب شیر شده توسط دوستان برابر با آمار مطالبی که فؤاد شیر می کرد، نیست!
این آقا چند روزی ست جایگزین شده و من هی وسوسه می شوم از این امکان گوگل ریدر که همان گوشه با یک کلیک ساده می توان پنهان کرد هر کسی را، استفاده کنم.. بعد بیخیال می شوم.
گاهی فکر می کنم حتی روی دست فؤاد هم بلند شده و یا توانایی اش را دارد :دی

Tuesday, August 26, 2008

این دو روزه همش خسته ام وکوفته.. یه خستگی عمیق انگار نشسته در تار و پودم. خوابم میاد و نمیاد.. استراحت می کنم و نمی کنم. انرژی دارم و ندارم..
کتابهام همینجوری نصفه نیمه مونده. حوصله ی نوشتن هم ندارم.. خستگی رخنه کرده در وجودم..

Monday, August 25, 2008

بهانه های زیبای خوشبختی

آناهیتا می گوید " آدم وقتی یک نفر را خیلی دوست داره، هر کاری انجام می ده براش. اصلن به نظرش زشت و چندش نخواهد بود. حتی اگه شستن لباس زیر یه نفر دیگر باشه. اون لحظه اصلن حالش بد نخواهد شد. حداقل من اینجوری ام. برای کسی که خیلی دوستش دارم با کمال میل هر کاری انجام خواهم داد"
لبخند می زند، کمی مکث می کند و نگاه می کند به من و می گوید " حاضرم تو را بشورم! آره.. اینکارو می تونم انجام بدم. بَدَم نخواهد آمد. می دونم خیلی ها دوست ندارن. ولی من می تونم. برای کسی که خیلی دوستش داشته باشم.. با رضایت تو را خواهم شست"

متین نگاهم می کند و می گوید "خوش به حالت که اینهمه دوستت داره"

می گویم " شیما و آناهیتا همیشه به من لطف دارن. حسابی هوامو دارند و مثل مامانا مواظبم هستند"

آناهیتا می گوید "مطمئنم شیما هم با رضایت این کارو انجام می ده"
و رو به متین ادامه می دهد "پنجشنبه که خونه اش بودیم، مانتوی دنیا را براش شست و اتو کرد و بهش داد. دنیا ریش ریش های شال جدیدش را دوست نداشت، با حوصله براش شکافت و درستش کرد"

می گویم " آدم پیش شما دو تا باشه پرواز می کنه.. پنجشنبه اون از اولش که شیما با النگوهای رنگی حسابی سورپرایزم کرد و کلی بالا و پایین پریدم و بعد هم که چپ و راست داشتید ازم تعریف می کردید :دی کلی خودشیفتگی پیدا کردم"
به متین می گویم " داشتم شلنگ تخته می انداختم و اینها هم دنبال سی دی فیلم می گشتن، یهو دو تاییشون می گن دنیا خیلی خوشگل می رقصی.. نشسته بودم و پام را انداخته بودم رو پام. آناهیتا می گه: شاعر برای تو گفته رنگ تنت رنگ مسی .. نه رنگ پوست هر کسی ! بعدتر دو تایی نشسته بودند و من باز بالا و پایین می پریدم برای خودم، به هم می گن چشمهای دنیا را دیدی؟ خیلی خوشگله.. خلاصه که بنده یک خودشیفته ی تمام عیار شده بودم که هی نیشش از ایییییییییییین ور تا اوووووووووون ور بازگشایی می شد!"

آناهیتا نگاهم می کند و با ذوق می گوید " من این ادا هات را دوست دارم خیلی"


شیما امروز 30 سالش تمام شد. من و آناهیتا پنجشنبه به بهانه ی دورهم بودن رفتیم خانه اش و هدیه ی تولدش را دادیم. انتظارش را نداشت.. شب اس ام اس فرستاد: " بابت کتابها ممنون. دوستشون دارم. به اندازه دفعه ی اولی که اولین رنگهای وینزور م را گرفتم و برام عزیز بودن. اینها هم برام عزیزن"


بعدازظهر نشسته بودم روی میز، چای می خوردم، پاهایم را در هوا تکان می دادم و به حرفهای شیما گوش می دادم. می دانم می دانست نباید امیدی به تغییر نظرم داشته باشد. ولی با حوصله از تجربیات زندگی مشترک 6 ساله اش برایم می گفت که انقدر فرار نکنم و بدون اینکه مجالی برای فکر کردن به خودم بدهم "نه" نگویم..
نگاهش می کردم و دلم می خواست بغلش کنم و تشکر کنم برای همه ی محبت و خوبی هایش. گفتم می دونم شیمایی. درست می گی. فقط من فعلن نمی تونم در این مورد فکر کنم.
لبخند زد و با همان صبوری گفت می دونم نمی خوای.


سه تایی رفتیم تا شیما شیرینی و بستنی بخرد به مناسبت تولدش. کل خیابان را بالا و پایین رفت تا بستنی یخی برای من بخرد ولی هیچ جا نداشتن. آخرش من و آناهیتا رضایت دادیم مامان شیما همان بستنی سالار را بخرد و برگردیم کانون :دی

بستنی را هنوز تمام نکرده بودم.. خانم کاف چای میریخت برای خودش.. می گویم " منم دلم چایی خواست"
شیما می خندد. چای میریزد برایم و می گوید "تا بستنی ات را تمام کنی، اینم قابل خوردن می شه. الان خیلی داغه"


آناهیتا می گوید " چه خبره دو تاییتون افتادید رو سر من و دعوام می کنید. در طول تاریخ این اولین باره که من 20 دقیقه با موبایل حرف زدم. اونوقت تا اومدم شما دو تا دعوام می کنید؟"
می گویم " خانم خانوما مگه قرار نبود یه 10 دقیقه بشینیم با هم حرف بزنیم؟ - حالا انگار از ساعت 2 بعدازظهر چه غلطی می کردیم تا ساعت 6 بعدازظهر که لنگ همان 10دقیقه بودیم - شیما هم باید بره خونشون دیگه، تو هم که لابد می خوای بری"
می گوید " منکه گفتم بیشتر می مونم.. شیما هم بمونه، چرا انقدر دعوام می کنید، هان؟"
می گویم " پات را نکوبیدی رو زمین"
پاهایش را می کوبد روی زمین و می گوید " چرا دعوام می کنید، هان؟" بعد می پرسد " خوب شد؟"
می گویم " نه!! باید یه دستت را هم می زدی به کمرت و اون یکی دستت هم که الان خوبه.. همینجوری انگشتت را تکون بده رو به صورت شیما "

و هر سه می خندیم..

به قول دینا انگار ما یک شعبه از مطب چشم پزشکی دکتر ر در منزلمان داریم! هر کس از دوست و فامیل و آشنا نوبت چشم پزشکی می خواهد به جای اینکه زنگ بزند به دکتر ر، با منزل ما تماس می گیرد که بابا برایش نوبت بگیرد..
دکتر ر یکی از چشم پزشکان سرشناس این شهر و دوست نزدیک بابا هست و به علت شلوغی و مراجعین زیادی که دارد نوبت های چند ماهه می دهد. ولی بابا که تماس می گیرد همان روز آخر وقت مریض معرفی شده را ویزیت می کند.
داشتم فکر می کردم آقای دکتر در این سالها چقدر مرام گذاشته.. فقط کافی ست بفهمد بیمار محترم از اقوام بابا ست و حق ویزیت هم نمیگیرد حتی. حالا بابا برای هر کس نوبت می گیرد می سپارد که نگویید فامیل هستید تا بیشتر از این اسباب شرمندگی را ایجاد نکنند.

!وقتی من سر از آشپزخانه در می آورم حداقل باید منتظر یک اتفاق بود

..بعد از فرستادن عکسهای جدیدش

من: این مگس ه رو چیه؟

اون- رو پلاستیک

من: این عالیه

اون- خودم این عکس آخری را دوست دارم. باحال شده. کار خودمه..

من: منم عکس می خوام
منم عکس می خوام

اون- بیا بگیرم

من: من الان آه حسرت و اینام

اون- اما خوب نیست! حداقل با یکی از اون پرتره ها اینجوری می شدی بهتر بود
با مگس؟

من: خب مگس ه خوشگل بود :دی

Sunday, August 24, 2008

تمام شد

چای می ریزم توی ماگ گنده ام و فکر می کنم باید این را ببرم خانه. امروز آخرین روز هست و تمام..

با قدمهای آرامش می آید سمتم و می پرسد: " خانم آب ِ آبرنگ می خوام"
می گویم "برو بشین. برات می یارم" از جلسه ی پنجم-ششم که کار با آبرنگ را شروع کردیم به همه سفارش کردم هر جلسه که یک لیوان کوچک برای آب همراهشان باشد. آخرش هم یاد خیلی هایشان نماند. بعد خنده ام می گیرد به ترکیب "آب ِ آبرنگ"

پ.ن: دلم برای تک تک این لحظه ها تنگ می شود..

چرا نمی شود مثل مسنجر یاهو اسم ها را عوض کرد در جیتاک؟ این آدمی که اد کرده ام چند وقتی ست اسمش و آی دی اش بسیار شبیه هست به یک نفر دیگر..
گاهی لحظه ی اول و در نگاه اول فکر می کنم "او" هست. بعد می بینم آه !! -هاه- .. اینکه "او" نیست.

من دیگر هر آدی و اسمی که مشابهت داشته باشد با "او" را تحریم اعلام می کنم اصلن!!

در راستای نکنید آقا جان! نکنید

مگر ای میل آدرس مخصوص یک نفر نیست؟ مگر یک آدرس را چند نفر استفاده می کنند؟ که وقتی من خوشحال می شوم و با تعجب به دوستم می گویم مگر تو نرفته بودی؟ چه زود برگشتی و با همان لحن صمیمانه ی همیشگی حرف می زنم.. معلوم می شود این اون نیست!!
خب حداقل وقتی جای یک نفر دیگر می آیید اینویز و بی سر و صدا بیایید و بروید که آدم احوالپرسی هم نکند!

پ.ن: وقتی شونصد سال بعد جواب می آید کمی شک کنید به بلاگر بودن طرف! که بلاگر جماعت اگر سرش خلوت باشد با سرعت نور تایپ می کند :دی

اسمایلی یک عدد شکمو

دیروز خانم کاف زنگ زد که خاله ی پارمیدا برات شیرینی آورده، بیا بگیرش و چون در کوه و دشت بودم قرار شد اگر تا 7 و نیم نرسیدم به شهر! ببره خونشون و من شب برم بگیرم ازش.. که در دقیقه ی پایانی من به کانون رسیدم.
پارمیدا شاگرد کلاس سفالگری ام بود که تعطیلات تابستان مهمان مادربزرگ و خاله اش بود. خاله اش هم از این خانم های از هر انگشت هوارتا هنر و اینها بود که کلاس آموزش آشپزی و شیرینی پزی دارن. دیروز هم لطف کرده بود برای من و مربی نقاشی خواهرزاده اش شیرینی آورد.

جای همگی خالی، تا رسیدم خونه چای را بار گذاشتم!!! و با این شیرینی های خوشمزه نوش جان کردم. خیلی خوشمزه هستند.

امروز بعد از خداحافظی از میهن و شکوفه و برگشتن به خانه و دودره کرده ماشین باباهه.. نیما را دیدم
رفتیم به جاده ی دوست داشتنی من و به کوههای اطراف سلام کردیم و از کوههای لاهیجان گذشتیم و رسیدیم به کوههای لنگرود و بعد جاده ای که دوست نداشتم! ماشین ها و شلوغی و جاده ی خشک و بی درخت.. متاسفانه وقت نبود از مسیری که آمده بودیم برگردیم و جاده ی اصلی بعد از دیدن آنهمه درخت و سبزی و طبیعت دوست داشتنی، زشت و غیر قابل تحمل به چشمم آمد.

دوست داشتم دیدارمان و حرف زدن و اشتراکات را.. شاید تا امروز انقدر از اینکه با یک بلاگر همشهری حرف می زدم لذت نبرده بودم. یک عالمه آدم مشترک و کلی حرف که شاید فقط باید اینجا را لمس کرده باشی تا بفهمی.
خیلی هیجان انگیز بود.. یه سری آدمهای عهد نیما را من نمی شناختم البته :دی
ولی عموی من معلم ریاضی نیما و معلم من هم بود. پسرعمه ی نیما معلم شیمی محبوب من و معلم نیما بود.
حتی در آموزشگاهی که یک زمانی نیما درس می داد، من کلاس کامپیوتر رفته بودم :دی
فکر کن یک زمانی هر دو در این شهر بودیم با کلی آدمهای مشترک بینمان.. ولی اینجا - وبلاگستان- و بعد از اینهمه مدت که از آشنایی دورادورمان می گذشت، همدیگر را دیدیم امروز..

یک مکالمه ی بی وقفه که کلی حرف زدم و حرف زد و شنیدم و شنید.. خوب بود.

رفتم یه لحظه مغازه ی بابا تا یه چیزی بهش بدم. ایستاده بودم تا بابا حرفش با یه آقایی تمام بشه و بهش بگم باید برم دنبال مامان..
ماشین نیروی انتظامی درست روبروی من ایستاد و 5نفر - ظرفیت تکمیل- پیاده شدند. یه لحظه مات شدم به روبروم. بعد یه نگاه به خودم کردم با مانتوی کوتاه بنفشم که به خانم خیاط هم گفته بودم آستین هاش را کوتاهتر از معمول درست کند و نیازی نباشه مثل همیشه تا بزنم آستین مانتو ام را و شال رنگی که از سرم داشت سقوط می کرد..


پ.ن: کاری با من نداشتند.. ولی آدم دیگر به خودش هم شک می کند و حتی برای لحظه ای نگران می شود

امروز بالاخره میهن را دیدیم. دیروز واقعن اعصاب نداشتم. فکر کنم شکوفه فهمید که داره از گوشا و دماغم دود بلند می شه حتی! قرار بود چهارشنبه میهن را ببینیم و بالاخره این تبریک با تاخیر را بهش بگیم و خیر سرمون سورپرایزش کنیم. صبح که میهن خبر داد بابلسر نمی ره و خالیه وقتش.. خانم شکوفه گفت نمی شه شنبه قرار بذاریم؟ شنبه خیلی عالیه..
میهن قرار شد اگر باز برنامه اش کنسل شد تا شنبه صبح خبر بده. جمعه صبح اطلاع داد که شنبه هست و می تونیم همدیگرو ببینیم.
به شکوفه خبر دادم. می پرسه میهن تا کی هست؟
گفتم اصلن خودت با میهن هماهنگ کن! به من خبر بده..
آخرش قرار شام به نهار موکول شد و هیچ دوست نداشتم ولی خوشبختانه روز خوبی بود..
خندیدیم و خیابان گردی کردیم. رانندگی شکوفه هم خیلی بهتر شده بود و نگرانی های منم مرتفع شد از این بابت! تازه فهمیدم دنده اتوماتیک می تواند معجزه هم کند حتی!!

بدون هیچ عجله ای

بعضی وقتها دوست دارم پاهام را دراز کنم و بذارم روی میز - اگر میزی موجود باشد همیشه پاهای من به میز می رسه!- نه مثل همیشه.. پاهایم را دراز کنم و تلویزیون نگاه کنم و به هیچی فکر نکنم. به هیچ چیزی..
این 3 تا کانال موزیک را هی بالا و پایین برم و تمام این موزیک های مزخرف و خوب و بد را درهم!! گوش بدم و به هیچی فکر نکنم..

گشنمه.. حوصله ی غذا خوردن ندارم! الان یادم اومد موقعی که همه داشتن شام می خوردن من داشتم حرف می زدم
اصلن پشیمون نیستم. حوصله ی دعوا شدن ندارم
این را نادیده بگیر لطفن! انگار که تو اصلن اینجا را نخوندی

با خودم حرف می زنم

به این می گن اعتیاد؟ اعتیاد به نوشتن؟ به حرف زدن؟ به اینکه یک شب هم نتونی جلوی خودت را بگیری؟ هر کوفتی که می خواهد باشد.. من روزها را گم کرده بودم و یادم نبود امروز این اکانت لعنتی تمام خواهد شد. تا الان هم جلوی خودم را گرفتم و از تلفن استفاده نکردم ولی... اولش فقط خواستم چک میل کنم - نکه خیلی رئیس جمهور و کاره ای و اینها هستم! چند ساعت اینور اونور خیلی تاثیر می ذاشت تو روز نشدن شب حتی! -
ولی حالا دلم می خواهد بنویسم.. مثل تمام آن شبهایی که دلم می خواهد با خودم حرف بزنم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و می نویسم و .......

Friday, August 22, 2008

دیروز آقای کدئین اینجا، کدئین اونجا را دیدم و کلی پیاده روی کردیم تا نزدیکی های از حال رفتن من! آنهم در این روز گرم تابستانی..

از صبوری اش هم ممنونم که در طول خیابان من حواسم به روسری فروشی ها هم بود و چند باری معطلش کردم برای خرید شال سفید و آخرش موفق شدم. خوشحالم!

برعکس آنچه نوشته بیشتر من حرف زدم! البته این زیاد دور از انتظار نیست :دی ولی قبول دارم کمتر از همیشه حرف زدم..

فکر می کردم یه آدم 100کیلویی باید خیلی گنده تر باشه که دیروز دیدم آدم 100 کیلویی هم می تونه در حد و حدود نرمال باشه :دی

نمی دانم چند ترانه ای که از سیمین غانم داشتم در کدام سی دی موجود می باشد
دیروز که آناهیتا باز برایم خواند " رنگ تنت رنگ مسی / نه رنگ پوست هر کسی " و گفت شاعر اینو برای تو سروده انگار..
یادم افتاد قرار بود من بگردم و این ترانه را برایش پیدا کنم.
من مطمئنم یه سی دی داشتم که یه فولدر سیمین غانم داشت. فریدون فروغی و هایده هم تویش بود.. حالا نیست شده و پیدا نیست اصلن.

گاهی دینا مادری می شود وقتی حال و حوصله ی غذا خوردن نداری و گفته ای نمی خورم.. باز یک لقمه ی کوچک درست می کند و می دهد دستت..

Thursday, August 21, 2008

سوار تاکسی می شوم و روی صندلی جلو جای می گیرم.. اس‌ام‌اس‌ می فرستم حرکت کردم و اطلاع رسانی که آهای من دارم می یام!
اسکناس تا خورده ام را صاف می کنم و می دهم دست آقای راننده و موزیک گوش می کنم.. راننده انگار زیر لب چیزی گفته و یا من فکر می کنم خیلی آرام گفته!! و نمی شنوم..
سرم را بر می گردانم سمتش و صدای موزیک مانع می شود بفهمم چه می گوید. مسلمن باید این هدفون را از گوش در آورم و بپرسم چه گفته..
دستم را بالا می برم و عینک را از چشمانم بر می دارم و می گویم "بله؟"
بعد مات می شوم از دیدن عینک در دستم! راننده 5انگشتش را می آورد جلوی صورتم و می پرسد "50تومنی! 50تومنی دارید؟"

Wednesday, August 20, 2008

من نمی دانم چرا همیشه این پیازها از نگاه مادرم یا سوخته اند و یا سرخ نشده اند
و ما هر بار سر همین پیازهای سوخته -از نگاه مادرم- می توانیم بحث کنیم! و همانقدر که من بداخلاق می شوم این موقع ها، شاید او هم باز ناامید می شود از داشتن من و تمام دردهایی که از جانب من متحمل می شود را به یاد می آورد که یک پیاز را هم نمی توانم باب طبعش سرخ کنم.

مغزم تعطیل شده و رسمن خوابه ولی خواب به چشمهام نرسیده.. حس می کنم کل بدنم در خستگی کامل به سر می بره ولی اصلن دلم خواب نمی خواد و بیدارم با یک مغز تعطیل که حتی نمی تواند تمرکز کند برای تمام کردن نوشته ای نیمه تمام.

به گیلدا و شاید بقیه

خیلی باید عجیب باشد و شاید هم به نظر من جالب! که دو نفر و شاید سه نفر به اسم "دنیا" در این دنیای مجازی باشند و وبلاگ بنویسند و ای میل آدرس گوشه ی وبلاگشان هم یکی باشد با هم..
هر دو درس بدهند. یکی نقاشی و دیگری سفالگری. هر دو محل کارشان کانون پرورشی باشد. هر دو یک شاگرد به اسم امیرحسین داشته باشند - امیرحسین چندین تا هست در کلاسهایم البته - که این امیرحسین ها شبیه هم باشند.
و دو دنیای متفاوت باشند در عین حال یکسان!

گیلدا اولین نفری نیستی که دو تا دنیا را متصور شده ای. ولی این دو تا دنیا و این یکی دنیا، یک نفر باید باشد که هم نقاشی درس می دهد و هم سفالگری به بچه ها و قصد کرده از یکشنبه به بعد تا اطلاع ثانوی دور تدریس را خط بکشد و به خودش استراحت بدهد.

دنیایی که هم جدی می تواند باشد, هم شکستنی..

Tuesday, August 19, 2008

بعد از اینکه راه هایی که شکوفه پیشنهاد داد برای سورپرایز کردن میهن یکی یکی رد شد، آخرش گفتم می تونیم تولدش را تبریک نگیم!!
و تولدش را تبریک نگفتیم دیروز.. امروز مثل تمام وقتهایی که دیدارها را هماهنگ می کردم یک اس‌ام‌اس فرستادم که شکوفه آمده.. کدام روزت خالی ست و می شود ببینیم همدیگر را؟
قرار ست امشب خبر دهد که فردا می رود بابلسر یا نه؟ که اگر رفت یکی از روزهای هفته ی آینده ببینیم همدیگر را.. و اگر برود تا شنبه برمیگردد. پرسید شکوفه تا شنبه هست؟! منم نگفتم که شکوفه فعلن هست که دیدار عقب نیفتاد. گفتم نمی دانم! امیدوارم..

شکوفه امروز زنگ زده بود.. گفت اول که دیدیمش تبریک نگی ها! گفتم تا آن موقع مطمئنن کلی فحش خورده ایم و دلخور هست از ما، یک ساعت دیگر هم رویش..

امروز سر زدم به ٣٦٠.. بالای پروفایلش نوشته " فکر می کردم اولین نفر تو باشی... ولی... بی خیالش میشیم دیگه "
حس کردم این باید من باشم.

کمی عذاب وجدان گرفته ته ذهنم از ناراحت کردن دوستی برای شاد کردنش!

خوابم آرام ندارد

Monday, August 18, 2008

روز آخر

جلوی اسمها که تیک می زنم برگه را با خوشحالی بر می گردانم سمت همکارها و ١٦ ستون پر شده را نشان می دهم و می گویم تمام شد!

جلسه ی قبل گفته بودم امروز جلسه ی آخر خواهد بود. دوباره می گویم.. می گویم اگر دوست داشتید سفالگری را ادامه بدهید می توانید برای ترم پاییز ثبت نام کنید. خانم میم مربی تان خواهد بود. چند نفری می پرسند خانم میم کیست؟ شیما را از دور نشان می دهم و می گویم ایشون هستند.

با دستهای گلی اش ایستاده جلوی من. می گوید خاله دیگه تمام شد؟ می گویم آره..
می پرسم امیرحسین امسال می ری کلاس اول؟ می گوید کلاس اول ِ پیش دبستانی رفتم. خسته شدم دیگه.. حوصله ندارم برم مدرسه!
می نشینم کنارش. می گویم مگه دوست نداری کتاب بخونی؟ باید بری مدرسه سواد یاد بگیری و بعد که بیای اینجا دیگه خودت می تونی کتاب بخونی.
می پرسد خاله باید شاگرد اول بشم؟ شاگرد اول خوبه؟
می گویم آره. درس هات را باید خوب بخونی و یاد بگیری تا شاگرد اول بشی. باشه؟
می گوید چشم خاله! می رم مدرسه.
می پرسد خاله من امروز پسر بدی بودم؟ اذیتت کردم؟
می گویم نه عزیزم، پسر بدی نبودی.
ژاسمین و نگین می آیند دور میز.. کتاب می خوانم برای امیرحسین. می پرسند خاله دیگه نمیای؟ چرا نیستی؟
می گویم کارم تمام شده دیگه.
امیرحسین نگاه می کند و هیچ نمی گوید. ژاسمین و نگین می گویند برای ترم پاییز می خواهند ثبت نام کنند. از سر و کولم بالا می روند. ژاسمین بغلم می کند بعد نگین دست می اندازد دور گردنم، بوسه بارانم می کنند..
ژاسمین می گوید خاله قربونت برم، فدات بشم، دلم برات تنگ می شه..
می گویم منم دلم براتون تنگ می شه.
نگین می گوید خاله من خیلی دوستت دارم!
می گویم منم شماها را خیلی دوست دارم. بازم همدیگرو می بینیم. من باز میام کانون. فقط درس نمی دم.
مراسم خداحافظی با ژاسمین و نگین بسیار طولانی برگزار می شود. چند بار نزدیک هست بیفتم. دو تایی آویزان شده اند به گردنم و خم می شوم زیر سنگینی شان..
ژاسمین دستم را می گیرد و می بوسد و می بوسد. نگین گردنم را ول نمی کند و سر و صورتم را می بوسد.. مانده ام مابین این دو تا بچه که به هیچ عنوان از سر و کولم پایین نمی آیند. آخرش با وساطت مادر نگین می روند.
ژاسمین آدرس خانه هاش را تند تند می گوید و اضافه می کند خاله حتمن بیا خونمون!
نمی دانم در مقابل محبتشان چه باید گفت..

کلاس بعدی شروع می شود. امیرحسین هنوز هست. می آید سمت من مثل همیشه آرام و جدی حرف می زند و می گوید: خاله من کلاس اون خانومه نمی رم!
می گویم دوست نداری سفالگری را؟
می گوید دوست دارم ولی تو که نیستی نمیام. خاله دَرسِت تمام شد می یای دوباره؟
مانده ام چرا فکر کرده می روم درس بخوانم؟ می گویم آره پسرم. شاید بیام.
می گوید می تونم برم بیرون؟ می پرسم می خوای منم بیام باهات؟ می گوید آره

از ساختمان خارج می شویم و روی سکوی ورودی می نشینیم. می گویم دلم تنگ می شه برات!
می گوید منم دلم تنگ می شه! زود درستو بخون و برگرد، باشه؟
می گویم تو هم یادت نره قول دادی خوب درس بخونی و سواد یاد بگیری.. یادت که هست؟
می گوید آره !!
مادرش می آید و امیرحسین هم می رود. صدایش می آید که به مادرش می گوید خاله باید درسشو بخونه.. وقتی درسش تمام شد منم برمی گردم!

یه چیزی روی دلم سنگینی می کند. می نشینم در آشپزخانه ی کوچک کانون. چای می ریزم برای خودم. آناهیتا می آید و می گوید " امیرحسین رفت؟ اومد خیلی جدی به شیما گفت من کلاست نمیام!
بهش گفتم چرا؟ دوست نداری بیای؟ گفت اون خاله نیست، منم نمیام! گفتم یعنی ما رو دوست نداری؟
گفت دوستتون دارم. شما که غریبه نیستید. من غریبه ها را دوست ندارم ولی اون خاله را بیشتر دوست دارم.."
لبخند می زنم به سادگی امیرحسین.. این بچه ی شیطان پرحرف..
شیما می آید و می نشیند روی صندلی روبرویم. می گوید " امیرحسین اومد پیشم گفت چون من خاله را اذیت کردم دیگه نمی خواد بیاد؟ بهش گفتم نه! خاله درس داره و نمی تونه بیاد. می خواد درسشو بخونه."
می گویم پس تو اینو انداختی تو دهنش؟
شیما ادامه می دهد "بعدش گفت خاله راستشو بگو.. من می دونم خاله را اذیت کردم. دیگه دوستم نداره که نمی خواد بیاد؟ منم گفتم نه عزیزم. خاله دوستت داره. بعد گفت ولی من کلاس تو نمیام! اون خاله نباشه، منم نمیام.."

قطره های اشک می ریزد روی گونه ام.. متین می خندد و می گوید" دیوونه باید خوشحال باشی راحت شدی. یادت رفته هی کله ات زیر شیر آب بود از گرما؟ یادته کفشهات را در آورده بودی و می گفتی می خوام فرار کنم از اینجا.."
اشکها می ریزند روی گونه ها.. می گویم به قول آناهیتا در عین اینکه می تونی عاشق کارت باشی، می شه ازش متنفر هم بود.. با وجود تمام اون روزهای گرم و سخت.. دلم تنگ می شود. دلم برای همه ی این بچه ها تنگ می شود..

امیرحسین می خواهم یادم بماند یک همچو روزی را که آتش زدی وجودم را با محبت و سادگی کودکانه ات.. می خواهم یادم بماند روزی را که اشکهایم را روان کردی! شاید سالها بعد دیدمت دوباره و بهت یادآوری کردم این روز را..

کاش قبل از رفتن بغلت کرده بودم..

Friday, August 15, 2008

ساعت یازده و نیم شب ست.. دلم تنگ می باشد و شدیدن هوس پیاده روی کرده ام

تولد کسی نبود امروز؟

می نشیند کنارم، دستم را می گیرد و می گذارد روی گردنش و می پرسد تب دارم؟
دستم را می کشم از روی گردنش و می گویم اینجوری اینجوریه!
نگاهم می کند و می گوید چه جوری؟
دستم را تکان می دهم و می گویم اینجوری..
دستش را می گذارد روی پیشانی ام و می گوید: نه!! اونی که تب داره تویی نه من!

حدس می زنم یک خرابکاری کرده ام ولی هنوز دقیقن خودم هم نفهمیدم چه خرابکاری را به انجام رسوندم..
حدس می زنم بعید نیست لپ تاپم بره رو هوا !!

Thursday, August 14, 2008

یک گل سرخ برای امیلی مجموعه ای از ٦ داستان کوتاه از ویلیام فاکنر ست که اسم اولین داستان این مجموعه روی این کتاب گذاشته شده..
طبق نوشتار اول کتاب از زبان مترجم - نجف دریابندری - ٣ داستان اول کتاب پیش از ١٣٣٢ ترجمه شده و در سال ١٣٥٠ انتشار یافته و ٣ داستان بعدی در پاییز ١٣٦٢ ترجمه شده و میان ترجمه ی اولیه و ٣ داستان بعدی ٣٠ سال فاصله ست. کتاب حاضر چاپ پنجم به تاریخ زمستان ١٣٨٥ می باشد.

ظاهرن آقای مترجم سعی نکرده حداقل با خواندن دوباره ی متن و ویرایش این فاصله را جبران کند.
برای ذکر نمونه چند خط از کتاب را در زیر می آورم:
" و آدمش هیکلش دوتای هیکل او بود. " ص٦١
"صداش هم مثل صدای حلبی خشن و مثل صدای حلبی بی حرارت بود " ص٤٥
" ولی هیچوقت وانه ‌ایستاده " ص٤٨
" میگی فعلا هیزما را تمومشون نمی کنیم می ریم؟" ص٨٨

و حرف اضافه های اضافه که به راحتی می شد حذف کرد اینهمه "که" را .. و غلط های املایی آشکار مثل "لامس‌سب" ، "جراثقال" ، "ضجر"
" لا الاه ال لل لاه.. " که البته وجود این جمله میان داستان خودش جای سؤال دارد!

انتشارات نیلوفر هم هنگام صفحه بندی به خودش زحمت یکدست کردن صفحه آرایی کتاب را نداده و از داستان چهارم تعداد خطوط در صفحه و جای شماره ی صفحه دچار تغییر می شود.

جدا از این اشتباهاتی که در متن وجود داشت، "یک گل سرخ برای امیلی" و "انبار سوزی" و "دو سرباز" را دوست داشتم. "طلا همیشه نیست" عالی نبود ولی بد هم نبود. "سپتامبر خشک" و "دیلسی" را درست نفهمیدم.
در حقیقت از خواندن این کتاب اصلن پشیمان نیستم.

فکر کنم قبل از اینکه آن سوسک بدبخت را بکشم، خودم را کشتم! هنوز سرم گیج می رود و چند تایی گنجشک با ستاره های کوچک طلایی و نقره ای بالای کله ام پرواز می کند!
بوی حشره کش گرفته ام..

این را هم بگویم که از دیشب مانده روی دلم
صفحه بندی و فونت این کتاب* افتضاح ست! طرح جلد درست حسابی که از هر ١٠٠ تا کتاب ١٠ تا هم یافت نمی شود ولی مجبور نیستی هر روز نگاهش کنی و بی خیالش می شوی! به همین راحتی..
از فونت و صفحه بندی که نمی شود گذشت. اعصاب نمی گذارد برای آدم.

* یک گل سرخ برای امیلی - ویلیام فاکنر ؛ نجف دریابندری ؛ انتشارات نیلوفر -

شده ام از آنهایی که هم خدا را می خواهند، هم خرما را !! تکان به خودم نمی دهم و ورزش که کلهم تعطیل! بعد انتظار دارم این بدن گرام هیچ وقت کم نیاورد و همیشه هم سر حال باشد..
اینهمه ضعف در قوای جسمانی را ابدن دوست ندارم. شده ام مثل پیرزن های پا به سن گذاشته! زود به هن و هن می رسم.. خدا را شکر وزنم هم زیاد نیست وگرنه می ترسم همین چند قدم را هم نمی توانستم حرکت کنم.

قبلن ها ملت می رفتن حمام عمومی دختر موردنظر را ببینند مبادا عیب و ایرادی نداشته باشد، حالا علم پیشرفت کرده و تکنولوژی کمک شایان توجهی نموده! می توانند وبلاگ بخوانند که از هزار بار دیدن بیشتر کمکشان می کند - همینجوری یهو به ذهنم رسید -

زود دیر می شود

زود شب می شود و زود روز می گذرد

Wednesday, August 13, 2008

بلاخره کتابی که در فصل دوم گیر کرده بود را به اتمام رساندم! یعنی از تنبلی خودم بود که وقت نگذاشتم برای خواندنش
امروز ظهر "بازمانده روز" - کازوئو ایشی گورو ، ترجمه نجف دریابندری - تمام شد. دوستش داشتم. دلم برای استیونز سوخت.. برای تنهایی اش؛ برای بینشش و فضای محدود و نوع زندگی اش..

کاش خیلی چیزها را پیش از آنکه زمانی برای جبرانش نباشد، بفهمیم.

در فکر این بودم به فیروزه زنگ بزنم و ببینیم همدیگر را.. ولی خوابم برد. شاید هم از درد ناهنگام بیهوش شدم و از حال رفتم.. آنقدر که تا ساعت ٨ نای از رختخواب بیرون آمدن را نداشتم..

گاهی باید نشانه ها را جدی گرفت و بهشان توجه کرد.. دقیق تر از تقویم هشدار می دهند.

"فضیلت های ناچیز" - ناتالیا گینزبورگ ، ترجمه محسن ابراهیم - را شروع کردم به خواندن و برای دومین بار سلیقه ی من و آناهیتا مغایرت دارد با هم.
به نیمه ی کتاب رسیده ام و دلم نمی خواهد ولش کنم و قضاوت کنم درباره اش.. ولی به سختی دارم می خوانمش.. شاید به قول آناهیتا هنوز به "ایجاز اثر" نرسیده ام!
فعلن بی خیالش شده ام تا شاید فردا..

خواب دیدم دندانم لق شده بود، به بست کوچکی آویزان بود.. عجله داشتم به دندانپزشکی برسم شاید از افتادنش جلوگیری کنند.. دهانم را باز کردم، دندانم دیگر نبود.. گم شده بود، شاید هم قورتش داده بودم..

می گویند خواب دندان بد ست، خیلی بد.. یه خودم دلداری می دهم که دیشب با درد دندان خوابیدم و همین تأثیر خودش را گذاشته و هیچ اتفاق بدی در راه نیست.

این روزها زود می ترسم، نمی دانم از چه و برای چه.. دلشوره ها زود می آیند و وجودم را در بر می گیرند..

خیابان شلوغ را طی می کنم. روشنایی روز تمام شده. انگار همه عجله دارند برای رسیدن به مقصد. این ماشین ها که از هر سو می پیچند خسته ام می کنند.. صدای الله اکبر که به گوش می رسد بی اختیار در دلم دعا می کنم برای شفا و سلامتی همه..
می گذرم و فکر می کنم.. اگر همه بهبود یابند، اگر عزیز کسی نمیرد - که هر کدام از ما عزیز کسی می توانیم باشیم- ، اگر همه ی دعاها مستجاب شود و همه ی اشکها دل خدا را به رحم آورد و همه به خواسته ی دلشان برسند و عزیزانشان هیچ وقت دور نشوند..
زمین منفجر می شود!! چقدر سخت ست حفظ تعادل با این همه آدم که خدای خود را می خوانند..

Tuesday, August 12, 2008

دیروز رفتیم برای تولدش "عادت می کنیم" را خریدیم. آناهیتا گفت "چراغ ها را من خاموش می کنم" را دوست داشته و توانسته راحت بخونه.. ما هم بین قفسه ها بالا و پایین رفتیم دنبال یک کتاب ساده و روان و خوب. بعد به نتیجه رسیدیم حالا که با نثر زویا پیرزاد مشکلی نداشته کتاب دومش را بخریم به اضافه ی 2 کتاب از عرفان نظرآهاری..

امروز موقع نهار حرف کتاب بود و شیما باز اصرار کرد برایش کتاب ببریم تا بخواند.
آناهیتا محض اطمینان پرسید "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خوانده بودی، نه؟
شیما: آره!! خوب بود. دوبار خوندم
من و آناهیتا با دهان باز.. هر دو با تعجب پرسیدیم دوبار خوندی؟
من: شیما یعنی واقعن تو یک کتاب را دو بار خوندی؟ انقدر خوشت اومد؟
شیما: نه! دوستش نداشتم
آناهیتا: چجوری هم خوب بود و هم دوست نداشتی؟ تکلیف ما را مشخص کن..
شیما: بار اول خوندم، فکر کردم من نفهمیدم. انقدر که خانم کاف ازش تعریف کرده بود.. دوباره خوندم و دیدم نه! هیچی نداشت. ساده ی ساده بود. دوست نداشتم. هیچ اتفاقی توش نداشت
من کتاب می خوام! یالا !! واسم کتاب بیارید انقدر ساده نباشه. خوب هم باشه

من و آنی کلی در ذهنمان بالا و پایین کردیم دنبال کتاب.. پیشنهادات همدیگرو یکی یکی رد کردیم چون حدس می زدیم شیما باز مثل "داستان خرس های پاندا" کتاب را تا ته می خونه و می گه "نفهمیدم"

من: سووشون.. هم قصه داره، هم سخت و پیچیده نیست
آناهیتا: آره.. زیباست. بهترین کتاب دانشور همینه
شیما: زود باشید! یادتون نره برام بیارید
من: برات میارم

حالا "عادت می کنیم" مانده روی دست من، آماده برای هدیه دادن.. باید فردا بروم دنبال "سووشون" ! امیدوارم پیدا بشه وگرنه باید دنبال یه هدیه ی دیگر بگردیم

500

از هجدهم دی ١٣٨٣ که کوچ کردم به بلاگ اسپات تا همین دیروز که آخرین پست مهرواژ فرستاده شده.. شده اند ٤٨٠ تا به اضافه ی ١٥٠ تا نوشته ای که در پرشین بلاگ جا مانده.

در عوض این پانصدمین پست ماسوی یک سال و ٣ ماهه می باشد. - منم که اصلن پرحرف نیستم! بزنید به تخته.. اسپند هم فراموش نشود.-


دوست ندارم آرشیو خوانی را.. فراموشی بد نیست.

زود می گذرد، خیلی زود

امروز دوشنبه بود و فردا سه شنبه.. فکرش را کن... تمام شد این هفته هم! چهارشنبه و پنج شنبه هم به سرعت برق و باد می گذرد و باز دوباره جمعه می شود و بعد هم شنبه...

خانم پ دیروز یا شاید هم روز قبل ترش.. پیشنهاد کار برای ترم پاییزه را داد. گفتم هنوز نمی دانم از مهر چه کاره ام! دلم برای بچه ها تنگ می شود ولی قرار ست توبه کنم و دیگر برای کار دور و بر کانون پیدایم نشود.
خوشبختانه خیالم راحت هست اگر من یادم برود، یکی هست که بگوید "نه" و یادآوری کند تمام غرغرها و خستگی های این دو ماهه را..

Monday, August 11, 2008

انگار آن حشره ی قبلی از وسط دو نیم شده و به دو تا تبدیل شد!! دو تا مثل ِ مثل ِ همون دارن رو صفحه ی دسکتاپ بالا و پایین می رن!
آهای حشره های یک میلیمتری! شما نمی خواین بخوابید؟ منکه قصد خواب کردم و الان لپ تاپ را می خوام خاموش کنم.. می شه تا نور هست، برید؟ بعد می خورید به تاریکی می ترسم راه خونتون را نتونید پیدا کنید.

یه حشره ی کوچولو در کمال آرامش داره طول وعرض مانیتور را طی می کنه.. قصد رفتن هم نداره ظاهرن

:|

وقتی کنار آن علامت بیزی می نویسی "نیستم" شکر خدا همه فکر می کنن حتمن هستی که توانایی این را داشته ای بنویسی "نیستم"

چند بار سرک می کشد در اتاق و می بیند دارم حرف می زنم با تلفن.. می رود و دوباره می آید..
بار آخر که آمد و دید مکالمه تمام شده. از جلوی در آمد جلوتر. چرخی در اتاق زد و پرسید: اجازه هست روی تختت دراز بکشم؟
می گویم: اوهوم
کمی بعد می گوید: چرا نوشته های لپ تاپت ریزه؟
در دلم می گویم بهتر!! می خواهی بگویم درشت ترش کنند که با هر فاصله ای راحت بتوانی بخوانی؟ باز من نشستم اینجا و تو سر و کله ات پیدا شد؟
هیچ نمی گویم و هیچ نمی گوید.. کمی بعد سر بر می گردانم..
خواب ست.

Sunday, August 10, 2008

:)) :D

من تازه امروز این کامنت دزدکی را دیده ام:

" آره ها. من همش فكر می‌كنم تو هيچ كاری جز وبلاگ نويسی نداری يا يه جوری از اين راه پول در مياری و رو نمی‌كنی "

امر بدیهی

شیما می پرسد: مهمونی، عروسی، چیزی در پیش دارید؟
می گویم: اوهوم.. چندین تا! ولی فکر نمی کنم هیچ کدومشون را برم. ٢ تا شون که هفته ی دیگه ست و روز قبل و بعدش کلاس دارم و حوصله ی سفر یک روزه نداره. کلاسهام هم تمام بشه.. نمی مونم، می رم.
می گوید: معلومه!! پس بگو چرا باز صورتت پر از جوش شده

اگر آن یک هفته وسط تیر ماه کلاسهایم را تعطیل نمی کردم، همین سه شنبه - پس فردا - کلاسهایم تمام می شد.
و می توانستم ساکم را ببندم و بروم سفر..
دلم تنگ شده خیلی.

یعنی من خودم را نکُشم تا فردا هنر کرده ام!! خدا رحم کرده نصف روز را خانه نیستم. نصف بیشتری که هستم سر این دختره گرم ست و وقت آمدن به اتاق مرا ندارد.. وگرنه یا خودم را از این پنجره پرت می کردم بیرون یا ... یا باز بلایی سر خودم می آوردم!!

می گویم می شود کله ات را ببری عقب تر؟
می گوید راحتم!!
می گویم ولی من ناراحتم !!

نمی دانم این چند خط را خواند یا نه؟ به خط بالایی که رسیدم پاشد و رفت..


پ.ن: باز دوباره برگشت !!

گره خورده

انگار یکی نشسته درست وسط دل و روده ی من و تمام رخت چرکهایش را آورده و پخش و پلا کرده اطرافش..
یک چهار پایه گذاشته وسط و نشسته رویش و خم شده روی تشت بزرگی که روبرویش گذاشته..
دست دراز می کند و یکی یکی رخت ها را می اندازد توی تشت و با تمام قدرتش چنگ می زند، چنگ می زند، چنگ می زند، ...
دل و روده ام در هم پیچیده از بوی آب و تاید و وایتکس و انگار درون مرا چنگ می زند و بیشتر گره می زند..

Thursday, August 7, 2008

اتاق کلافه

خاله و خانواده اش ظهر رسیده اند.. قرار بود اتاق من مرتب شود که تقریبن شده! یعنی لباس هایم را جمع کردم و انداختم در کمد. فقط مانده این کتابها و کاغذها و دفترچه و امثالهم به اضافه ی چند تا کیف و تابلویی که هنوز میخ نشده به دیوار و این گوشه مانده.
به راحتی هم می شود تردد کرد. لیوان آب و چای هم روی زمین و گوشه و کنار یافت نمی شود.
دیشب دینا تهدید کرد لیوان ببینم اینجا یک روز از خوردن چای محرومت می کنم - که عمرن نمی تواند!- بعد این فکر را مزه مزه کرد ته ذهنش.. لبخند نشست روی لبش و گفت فکر کن!! یه روز بهت چای ندیم. چی می شه معتاد؟

دخترخاله جان تا آمد داخل اتاقم گفت: آدم کلافه می شه!!
گفتم اوهوم.. اینجا گرمه.. برو تو سالن که کولر روشنه..
نشست روی کاناپه. پایش را انداخت روی پا و گفت: از گرما نه.. آدم از شلوغی اینجا کلافه می شه!
دینا ایستاده بود جلوی درب اتاق. دستش را دراز کرد سمت راه خروج و گفت بچه پررو پاشو برو بیرون ببینم.
فسقلی - فکر کنم ١١ سالش باشد- سرش را کرد داخل مانیتور و پرسید: چی کار می کنی؟
گفتم می نویسم.
پرسید چی؟!
گفتم هر چی دوست دار.. و یادم نیست فضولچه چه گفت دیگر ولی بالاخره کله اش را از مانیتور دور کرد و رفت..

:)

این روزها که می گذرد شادم.. خوبم.. هیجان زده ام
نسیمی دوست داشتنی می وزد، او هست حتی فرسنگ ها دورتر.. ولی هست و بودنش غنیمت ست.

فیروزه آمده و این لحظه ها فوق العاده اند. باز با هم بالا و پایین پریدن ها. خندیدن ها، حرف زدن ها و خوش گذرانی ها..

مهسا هم آمده.. فردا متولد می شود دوباره :دی
سه شنبه که از خانه شان برمی گشتم و فکر می کردم به دوستی مان، تولدهایمان و خاطرات و گذر زمان.. کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه.. از فکر رفتنش.
رفتن و ندیدن و نبودنش..
زنگ زدم به شیمن که خودت را برای جمعه برسان.. بگذار به رسم سالها پیش باز با هم باشیم. سال دیگر هر کدام در یک شهر هستیم..
الان sms فرستاده که سعیش را می کند فردا صبح بیاید.. کاش بیاید... از وقتی مدرسه ها تمام شد و شیمن و خانواده اش از این شهر رفتند. کم پیش آمده ٣ تایی با هم باشیم.

Wednesday, August 6, 2008

.

الان از وقتهایی ست که دلم می خواهد بنشینم داخل یخچال و یک لیوان چای داغ بنوشم!


پ.ن: کاش تکنولوژی در این زمینه هم پیشرفت قابل توجهی داشت

شتری ندیده ام

شده ام مثل عامل نفوذی وسط خانه.. ظاهرن یک بی خبر تمام عیار!! انگار نه انگار که به سرعت نور خبرها از آن طرف میدان مخابره می شود و از لحظه ای جا نمانده ام..

در هر صورت زیادی

امشب حس می کنم دیگه وبلاگهام را دوست ندارم
فکر می کنم زیادی وبلاگ دارم و یا زیادی می نویسم و یا کلهم زیادی می باشد!

حوصله ی پینگ کردن هم ندارم دیگر..

امروز به طور ناگهانی و با "کمی" فکر کردن - آزاده الان می خنده باز :دی- و حساب کتاب کردن زیر دوش آب به این نتیجه رسیدم از آنجا که امروز پانزدهم مرداد بوده. بنابراین دو هفته دیگر به پایان مرداد مونده و ٤ جلسه از کلاسهای من باقی مونده که برابره با ٢ هفته!!
یعنی بر عکس تصور قبلی من که فکر می کردم در زودترین حالت ٥شهریور کلاسهام تمام می شه.. یکباره در کمال ناباوری یک هفته بیشتر تعطیلات پیدا کردم :دی :دی
از ذوق تا از حمام اومدم بیرون، سریعن زنگیدم به بچه.. شروع کردم به اطلاع رسانی!!

می دونم! با وجود تمام سختی های امسال و گرما و حال خرابم.. دلم تنگ خواهد شد برای این فینگیلی ها - به قول بچه: بی شعورهای زبون نفهم -

یکباره عروسی ها زیاد شده!
بیست و هفتم مرداد عروسی دختر دوست مامانم می باشد و همون روز هم عقدکنان دخترعمه وسطی می باشد. در دو شهر مختلف تازه! البته فرقی به حال من ندارد چون من روز قبل و بعدش کلاس دارم و سفر کنسل. هیچ جا نمی رم..
سه تا عروسی هم -تا آخر مرداد- اهواز و خرمشهر و آبادان دعوتیم که کلهم در لیست قرار نمی گیره..
هفتم شهریور عروسی خواهرشوهر خواهره می باشد. عروسی دخترعموهه هم می باشد. باز مسلمن در دو شهر مختلف!
که عروسی خواهر شوهر خواهره - نیلوفر- به عروسی الی ارجحیت دارد. فکر می کنم بیشتر هم خوش می گذرد. همین ور دل خودمان هم هست.
بعدش هم ماه رمضان کار را خراب کرده وگرنه باز هم عروسی داشتیم. نامزدی مینای آبی افتاده بعد از ماه رمضان.
هجدهم مهر هم عروسی مهسا می باشد..

مممممممممم .. فعلن کسی یادم نمیاد! کس دیگه ای نبود؟ تعارف نکنید :دی
تازه عسل هنوز در صدد هست دینا را شوهر بده! به قول فیروزه دینامون مادر شوهر پسنده!! :))

Monday, August 4, 2008

شاید معجزه ای

به خودم انرژی و دلداری و امید فووووووووت می کنم!

Sunday, August 3, 2008

متعجبم چگونه می شود پیشنهاد انجام کاری را بدهند ولی انتظار داشته باشند هیچ وقت انجام ندهی!

این روزها که می گذرد

کتابی نخوانده ام. به زور رسیده ام به انتهای فصل دوم. دیروز کتابم را گذاشتم توی کیفم که مثل هفته ی قبل سایه ی درختی پیدا کنم و کتاب بخوانم. ولی...
از وقتی رسیدم پاهایم درد می کرد. حس بد مور مور شدن. پتو انداختم رویم و دراز کشیدم. فایده ای نداشت. از سرما می لرزیدم. سوئیشرت پوشیدم و باز سرد بود. خانه حسابی شلوغ بود و من خودم را از ترس سرما محبوس کرده بودم در اتاق. خانم میم هر ضربه ای که بر تنبکش می زد انگار مرا از جا می پراند.. سر و صدای آواز و دست بقیه استرس پخش می کرد در وجودم و از سرما می لرزیدم..
سر و صداها که آرام گرفت و بساط کباب و آتش درست شد.. صداها از بیرون ساختمان می آمد. پتو را کنار زدم و بیرون رفتم تا با گرمای خورشید خودم را گرم کنم.. زیر آفتاب می لرزیدم و با وزش هر نسیمی دندانهایم با سرعت می خورد به هم..
وسط این جمع ٥٠ نفره ی سرحال و قبراق مثل پیرزن های مریض روز را به شب رساندم و چند صفحه ای کتاب خواندم.. فصل دوم تمام نشد که نشد.

این روزها روسری سبزم را سرم می کنم. دمپایی بنفشم را می گذارم توی کیفم و می روم سر کار. وسط این آدمهای سیاه پوش و مقنعه به سر مثل ساز مخالفم!!
دمپایی نازنینم امروز پاره شد.. فردا اگر وقت کنم باید بروم خرید و دمپایی بخرم.

هر چقدر که روزها می روم تا کار را با انرژی شروع کنم، باز یک ساعت که می گذرد کم می آورم. سرگیجه و سرگیجه و سرگیجه..

امروز دلم می خواست به جای چهره ی خوش اخلاقم، اخم کنم به خانم خیاط!! خانم جان یه تلفن بزن که این پارچه را نبریدی که من بعد از کلاس اینهمه راه نیام قیافه ی تو رو ببینم که می گه ببخشید! یادم رفت بهت زنگ بزنم و بگم نیا و مانتو ات حاضر نیست!!

دلم چای می خواهد.. ولی نه!! گرمم هست..
امروز همش گرمم بود. بر عکس دیروز که سرما وجودم را گرفته بود.. حالا گرمم هست. داغ داغم. از درون می سوزم و حس می کنم حرارت از بدنم خارج می شود.