Sunday, February 24, 2008

منا یعنی آرزو - 1

جمعه که بیاید خواهر کوچیکه 16 سالش تمام می شود..
مسخره ست اگر مثل همیشه و یا مثل همه بگویم انگار همین دیروز بود! آن موقع من 8سالم بود و اکنون 24 سال. پس فقط منا نبوده که بزرگ شده و سالهای عمرش گذشته.. ولی زود گذشت، خیلی زود.. مثل عمر من که نفهمیدم کی گذشت و چطور این روزها می گذرد.

یادم نیست از کی فهمیدم بچه ی دیگری در راه ست ولی آنقدر خنگ بودم که شکم قلنبه ی مادرم هم مشکوکم نکند!
از این قرتی بازیهایی که بچه ی تازه رسیده با خودش اسباب بازی و دوچرخه و سه چرخه و فلان عروسک و ماشین را هم آورده، نداشتیم! یادم نمی آید حسادت جایی در کودکی مان داشته باشد.

دوم دبستان که مدرسه ام عوض شد، با اینکه سرویس داشتم ولی گاهی مامان با دینا و مینا می آمدند دنبالم. مدیر و ناظم و معلم و بچه های کلاس، همه این دو تا وروجک را می شناختند. گاهی هم می آمدند سر کلاس.
از وقتی خانم معلم فهمیده بود بچه ی دیگری در راه ست گاهی کلاس به محل کنفرانس تغییر ماهیت می داد و بحث سر نامگذاری بچه سر می گرفت! یادم نمی آید نظری داشتم. هیچ اسم منتخبی برای بچه ای که هیچ ازش نمی دانستم، نداشتم و حتی نمی داستم چطور سر از زندگیمان در آورده؟ دختر هست یا پسر؟

اسم منتخب خانم معلم "دریا" بود. شدیدن هم اصرار داشت اگر دختر بود اسم "دریا" برایش مناسب ست و بهترین نام هست! دنیا و دریا..

1 comments:

Anonymous said...

دنیایی من می خواستم اولین نفر تورو به بازی دعوت کنم ولی از دوتا پست قبلترت ترسیدم که گفته بودی نمی خوای به بازی گرفته بشی :)
حالا اگر دوست داشتی بازی کن جیگر :دی