Friday, February 8, 2008

نقبی در خاطرات

داشتم فکر می کردم چهارشنبه چه روز پر دیداری بوده.. کانون رفتن در روزهای چهارشنبه که مساوی با دیدن شیما، خانم مربی خوشنویسی، خانوم کاف و خانوم پ هست ولی خانم پ دیروز نبود. چند هفته ست ندیدمش، دلم تنگ شده براش..

دیدن عماد بعد از دوسال در حالیکه انتظار نداشتم بیاد کانون و اجرای نمایش داشته باشن. لیلی هم بود.

پیاده روی، درست وقتی که داشتم به خودم فحش می دادم که یه ذره عقل بد چیزی نیست! منکه می دونم گوش هام انقدر حساسه و باید درد بکشم.. چه مرضی بود اینهمه پیاده روی؟ ولی آرمان را دیدم بعد از اینهمه مدت..
به من می گفت نیستی اینورا مگه؟ ندیدمت اصلن.. در حالیکه من دقیقن از بهمن پارسال برگشتم خونه. دیگه کلاس های آقای لام و قرار مدارهای اینگونه نبود که همدیگه رو زود زود ببینیم. مژده و مرسده را بعدش دیده بودم، مهدی هم یه بار یکی از اشعار چند صفحه ایش را sms فرستاده بود :))
احوال متین*.ص را می گرفت که من ندیده بودمش چند سال. چرا.. یه بار توی خیابون دیدمش. مثل همیشه تند تند حرف زد و رفت..

چه تابستونی بود.. دو سال پیش.. فعالیت های فرهنگی هنریمون زیاد بود. یا هر هفته اداره ارشاد بودیم یا خونه ی آقای لام و برنامه ای که یکی دوبار هم کنسل شد به خاطر بارون و عوامل دیگه ولی ما پررو تر از این حرفها بودیم.
بچه ها بیشتر با هم بودن، صمیمی تر بودیم..

سه گروه مختلف بودیم. من و فیروزه نماینده های کانون پرورشی بودیم، بچه های کلاس نقاشی آقای لام بودن که اکثرشون را می شناختم. بچه های گروه نمایش ارشاد بودن، باز یه تعداد آشنا بینشون بود و با بقیه هم که دوست شدیم..
متین.ف را قبلن به واسطه ی فیروزه می شناختم. بچه های ارشاد را بیشتر فیروزه می شناخت که قبلن به همین واسطه دیده بودم یا همونجا به هم معرفی شدیم.

آرش را اولین بار اونجا دیدم، طفلک کارگردان بود و مثلن فیلمبردار قرار بود باشه ولی از روز قبلش بیل داده بودیم دستش. حسابی خاکی و خسته اش کردیم و خم به روی خودش نیاورد. صبور، آروم و کم حرف بود..

آرمان و حمید حس پیشکسوتی و شاگرد استاد بودن بهشون دست داده بود و چند نفری را هم دلخور کرده بودن با اوامرشون..
آرمان را اولین بار وقتی برای تحقیق شبنم و متین.ص باهاشون راهی روستای اطراف شدم دیدم و کلی پیاده روی و بارون و حرف و سیگاری که ازش دور نمی شد. راه بلدمون بود و احتمالن برده بودیم که فکر نکنن مال اینورا نیستیم و جوابمون را بدن! – رفتم آرشیو نوردی!! هر چقدر هم که فکر کنی همه چیز توی حافظه ات ثبت شده ولی این وقایع نگاری این جور مواقع مزیت هاش را آشکار می کنه وقتی که احساس 3 سال پیشت را بخونی -
لعنتی همه ی فیلم ها را از من گرفت و می خواست تدوینش کنه. چه کار کردشون؟ پسشون نداد.. پر از شعر ها و ترانه های محلی زیبا با صدای زنای روستایی بود.

نواب چی شد؟ اون سال می دیدمش. حتی تو خیابون از کنار هم رد می شدیم و سلام علیک می کردیم ولی چرا دیگه توی هیچ خیابونی نبود؟
خانه ی جوان هم می رفتیم. بزرگداشت بیژن نجدی بود.. من و نواب مشغول حرف زدن بودیم و در سالن بسته شد و جا موندیم :)) بعدش هم که آری اومد دنبالمون و من و فیروزه رفتیم.

همون تابستون بود نمایشگاه آقای لام یا بعدترش؟! شاید هم تابستون نبود.. ولی باز بچه های کلاس نقاشی دور هم بودن. مژده و مرسده را هر روز می دیدم. آرمان روزهای قبل از نمایشگاه نبود ولی بعدش سر و کله اش پیدا شد. متین*.ف که سر جریان جشن نقاشی فکر کردم اونقدر دلخور هست که دیگه کاری برای آقای لام نکنه ولی مهربون تر از این حرفها بود که چیزی از کسی به دل بگیره..
محمد که هر کس را می دید اطلاع رسانی می کرد یه بار نزدیک بوده زیرش کنم. بچه پررو هیچ توجهی به من نکرده بود و همینجوری مثل گاو پریده بود تو خیابون! منم درست جلوی پاش ترمز کردم. تازه اون موقع آشنایی هم با هم نداشتیم ولی یکی دو روز بعد دیدمش توی نمایشگاه.

پایا هم بود؟! اون روز که رفته بودیم خونه ی یکی از دوستای آقای لام، بود.. نمایشگاه و جشن نقاشی را یادم نیست. چه فرقی می کنه حالا؟ چهلمش هم گذشته. من نرفتم. دوست نداشتم برم مجلس ختم و مامان و باباش را ببینم. حتمن آقای ف پیرتر شده و خانم ب که هر وقت دیدمش سرحال و تپل با خنده ی همیشگیش بود... نه! نمی تونم بدون اون لبخند تصور کنم.

اون روزها همه از هم خبر داشتن، گاه گداری همو می دیدیم ولی بعدش دیگه دور شد و بی خبری..
قبلن حتی زیاد از کنار هم رد می شدیم، یهو از روبرو همو می دیدیم، لبخند می زدیم، لحظه ای مکث می کردیم و به راهمون ادامه می دادیم..
ولی دیگه انگار توی این خیابون ها هم نیستن.. کجایید؟

* متین.ص دختره ولی متین.ف پسر .. این اسم های مشترک هم در نوع خود جالبند.