Tuesday, February 26, 2008

منا یعنی آرزو - 2

تاریک روشن صبح که پریدم از خواب، مامان نبود. بابا نبود و فقط مامانی که از چند روز قبل مهمان خانمان بود، در خانه بود.
شیفت صبح بودم. مدرسه را یادم نیست چطور گذشت ولی از وقتی سوار سرویس عمو بهمن شدم سوال پیچم کرده بود و من هیچ نمی دانستم. صبح بیدار شده بودم و مامان نبود. بابا نبود.

از سرویس که پریدم پایین عمو بهمن منتظر ماند تا برم بپرسم بچه به دنیا آمده یا نه؟ دختره یا پسر؟

فکر می کنم مانتوی طوسی (شاید هم سرمه ای؟!) می پوشیدم آن سال با مقنعه سفید و کیفی که شاید قرمز بود.. هوم؟ یادم نیست..

از سرویس پریدم پایین و دویدم سمت خانه. دستم را گذاشتم روی زنگ. یادم نیست چه کسی آیفون را جواب داد. پرسیدم دختره یا پسر؟

دویدم سمت ماشین عمو بهمن که یک تاکسی نارنجی بود. با هیجان گفتم دختره..

2 comments:

شیخ الشیوخ نادرالدین شاه said...

خدا حفظش کنه!
ان شا الله صد سال با شادی و شادکامی و موفقیت در کنار همسرش زندگی کنه !!!1

Anonymous said...

ایشالله روزی دیدن بچه های خودتون و حاله شدنت .